رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁹⁴
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین که خواب بود بیدار شد: جیسو؟
برگشتم طرفش..
حتی یادم رفت چقد دلم براش تنگ شده..
رفتم سمتش.
من: جیناااا کوششششش؟ خواهرمم کجاست؟
جین: یه دقیقه بشین کجا میری مریضی.
من: جینااااا کجاستتتتتتتتتتت..مرده نه؟ خواهرمممم مردهههههههههه..جینااااا..جلوی چشمای خودمممم کشتنششششششش..نتونستم کاری کنم..نتونستممممم..
گریه میکردم اما دیگه اشکی برام نمونده بود.
جین گرفتم بغل.
گریه کردم..
من: جینااااا..کشتنش..خواهر عزیزمو..پر پر شد جلو چشمام..خدا..
جینا..کجایی..ببینی منو نابود کردی..
من حالا جواب مامان بابارو چی بدم..
من:سوکجیننن..بزار ببینمش..واسه اخرین بار..تروخدااااااااا..
جین: چ..چیزی ازش نمونده که ببینی..
اونم بدجور ناراحت بود..
من: ای جیناااااااااااااااااااااااااا خواهرممممممم..
جینااااا..برگرد تروخدااااااااااا..برگرددددددددددد..
قلبم درد میکرد..
انقد گریه کردم که خوابم برد..
دوباره بلند شدم.بدنم خیلی درد میکرد.
دستامو و شونمو و پای چپم بسته بود.
بلند شدم. سرم گیج میرفت.
رفتم بیرون، بیمارستان شلوغ بود.
رفتم سمت ایستگاه پرستاری.
من:میشه برم سردخونه؟ میخوام خانم پارک جینا رو ببینم..
پرستار: وای عزیزم شما همسر سوکجین هستین؟ برید داخل اتاق چرا اومدین بیرون؟
من: تروخدا..الان میرم..بزار فقط پنج دقیقه ببینمش..
پرستار رفت سوکجینو صدا زد.
سوکجین:جیسوووو؟تو مریضییی! چرا اومدی؟
من: جین..تروخدا..برم فقط یه زره جینا رو ببینم..
دستمو گرفت و بردم.
چقد سرد بود..جینا سردشه..
کشو رو باز کرد..و من از دور نظاره گر جینا بودم..
همبازی بچگیام..
هیچی نگفتم..فقط اشک..
فکرشو بکن بعد یه عالمه زجر و بدبختی جلوی چشمات خواهرتو بکشن..
و تو نتونی کاری کنی..
جینای عزیزم..خوب بخوابی..من ادم بد قولی بودم اره..ولی تو بم قول بده میای توی خوابم..
نتونستم نجاتت بدم..ببخش..
صداش مدام روی مغزم بود..
آجییییییییی..نجاتمممممممم بدهههههه..
جینا..کاش جای تو من مرده بودم..
افتادم زمین.قلبم بدجور تیر میکشید.
جین: جیسو؟حالت خوبه؟ بریم..
بغلم کرد و بدم داخل اتاق بیمارستان.
یه حس بی حسی مطلق داشتم..انگار دنیا برام به پایان رسیده بود..
پارت⁹⁴
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
جین که خواب بود بیدار شد: جیسو؟
برگشتم طرفش..
حتی یادم رفت چقد دلم براش تنگ شده..
رفتم سمتش.
من: جیناااا کوششششش؟ خواهرمم کجاست؟
جین: یه دقیقه بشین کجا میری مریضی.
من: جینااااا کجاستتتتتتتتتتت..مرده نه؟ خواهرمممم مردهههههههههه..جینااااا..جلوی چشمای خودمممم کشتنششششششش..نتونستم کاری کنم..نتونستممممم..
گریه میکردم اما دیگه اشکی برام نمونده بود.
جین گرفتم بغل.
گریه کردم..
من: جینااااا..کشتنش..خواهر عزیزمو..پر پر شد جلو چشمام..خدا..
جینا..کجایی..ببینی منو نابود کردی..
من حالا جواب مامان بابارو چی بدم..
من:سوکجیننن..بزار ببینمش..واسه اخرین بار..تروخدااااااااا..
جین: چ..چیزی ازش نمونده که ببینی..
اونم بدجور ناراحت بود..
من: ای جیناااااااااااااااااااااااااا خواهرممممممم..
جینااااا..برگرد تروخدااااااااااا..برگرددددددددددد..
قلبم درد میکرد..
انقد گریه کردم که خوابم برد..
دوباره بلند شدم.بدنم خیلی درد میکرد.
دستامو و شونمو و پای چپم بسته بود.
بلند شدم. سرم گیج میرفت.
رفتم بیرون، بیمارستان شلوغ بود.
رفتم سمت ایستگاه پرستاری.
من:میشه برم سردخونه؟ میخوام خانم پارک جینا رو ببینم..
پرستار: وای عزیزم شما همسر سوکجین هستین؟ برید داخل اتاق چرا اومدین بیرون؟
من: تروخدا..الان میرم..بزار فقط پنج دقیقه ببینمش..
پرستار رفت سوکجینو صدا زد.
سوکجین:جیسوووو؟تو مریضییی! چرا اومدی؟
من: جین..تروخدا..برم فقط یه زره جینا رو ببینم..
دستمو گرفت و بردم.
چقد سرد بود..جینا سردشه..
کشو رو باز کرد..و من از دور نظاره گر جینا بودم..
همبازی بچگیام..
هیچی نگفتم..فقط اشک..
فکرشو بکن بعد یه عالمه زجر و بدبختی جلوی چشمات خواهرتو بکشن..
و تو نتونی کاری کنی..
جینای عزیزم..خوب بخوابی..من ادم بد قولی بودم اره..ولی تو بم قول بده میای توی خوابم..
نتونستم نجاتت بدم..ببخش..
صداش مدام روی مغزم بود..
آجییییییییی..نجاتمممممممم بدهههههه..
جینا..کاش جای تو من مرده بودم..
افتادم زمین.قلبم بدجور تیر میکشید.
جین: جیسو؟حالت خوبه؟ بریم..
بغلم کرد و بدم داخل اتاق بیمارستان.
یه حس بی حسی مطلق داشتم..انگار دنیا برام به پایان رسیده بود..
۲.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.