داستان من وتو
با شنیدن زنگ در... همه ی تپش قلب ها شروع شد.... قطعا که ضربان قلب بورام و یونگی بیشتر از همه بود.... یونگی میتونست نفس هاشو کنترل کنه... ولی بورام بخاطر آسمی که داشت نمیتونست... اسپره ی آسم مدام در دستانش میچرخید...
یونگی وقتی که استایل بورام رو دید... نمیتونست جلوی خنده ی لثه ایشو بگیره... موهاش بانمک ترین چیزی بود که تاحالا دیده بود...
بزرگترها مشغول احوال پرسی و خوش آمد گویی و جوونا با زبون خودشون احوال پرسی و خوش آمد گویی میکردن....
یوری:سلامممم
_ای وای آروم تر یوری! سلام
یوری محکم بورام رو بغل میکنه... مراقب داداشم باش ها!
_هه میبینم که یوری همون یوری غیرتیه😂
یوری:من دلم برای یونگی تنگ میشه!
_دختر ازدواج میکنیم نمیخورمش که😂( مدیونین منحرف بشین😂)
راستی از جونگ کوک برات آوردم...
یوری:هه هه.. مگه سوغاتیه؟! 😂
_بسه دیگه خفه شدم..
دستاشو جدا میکنه... وبه یونگی و جیهوپ که داشتن اونو میدیدن نگاه میکرد... یونگی براش آروم دست تکون داد... و بورام سری تکون داد.. یونگی داشت به سختی تمرین میکرد تا به بورام نخنده...
بابابزرگ بورام : بریم طبقه ی بالا!
یونگی وقتی که استایل بورام رو دید... نمیتونست جلوی خنده ی لثه ایشو بگیره... موهاش بانمک ترین چیزی بود که تاحالا دیده بود...
بزرگترها مشغول احوال پرسی و خوش آمد گویی و جوونا با زبون خودشون احوال پرسی و خوش آمد گویی میکردن....
یوری:سلامممم
_ای وای آروم تر یوری! سلام
یوری محکم بورام رو بغل میکنه... مراقب داداشم باش ها!
_هه میبینم که یوری همون یوری غیرتیه😂
یوری:من دلم برای یونگی تنگ میشه!
_دختر ازدواج میکنیم نمیخورمش که😂( مدیونین منحرف بشین😂)
راستی از جونگ کوک برات آوردم...
یوری:هه هه.. مگه سوغاتیه؟! 😂
_بسه دیگه خفه شدم..
دستاشو جدا میکنه... وبه یونگی و جیهوپ که داشتن اونو میدیدن نگاه میکرد... یونگی براش آروم دست تکون داد... و بورام سری تکون داد.. یونگی داشت به سختی تمرین میکرد تا به بورام نخنده...
بابابزرگ بورام : بریم طبقه ی بالا!
۳.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.