فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۲۵
فیک کوک(زندگی شخصی من)پارت ۲۵
از لجبازی بچگونش خندم گرفت ک خودشم خندید-حالا چرا منو میخوای با خودت ببری ژاپن؟اصلا چرا داریم میریم ژاپن،جانگ کوک-خب...گفتم یکم حال و هوامونو عوض کنیم و بریم تفریح...تنها موندن توام تو این خونه بی معنیه چرا باهامون نیای ژاپن؟چیزای زیادی تو اون کشور هس ک میتونه اولین و بهترین سفرتو واست بسازه اونم با رفیق شفیقت!!!،خندیدم_دیگه داری زیادی در حقم لطف میکنی کوک...ولی...،جانگ کوک_ولی؟؟؟،_خب...میترسم دوستات تو این سفر باهام راحت نباشن...شاید بهتر باشه سفرتون دوستانه باشه نه ی غریبه...،نذاشت ادامه بدم جانگ کوک_لطفا دیگه این جملات رو مخی و تکرار نکن خب؟؟؟اینا واسم از فوحشم بدتره!!!،_کوک...ببخشید،لبخند زد خواست صورتشو بیاره جلو ک نامجون در اتاقو باز کرد و از لای در سرشو اورد بیرون-اهممم اهممممممم!!!صبحتان بخیر!،من و جانگ کوک همزمان_صبح بخیر!،نامجون-جانگ کوک میشه یه لحظه بیای،سرشو تکون داد و نامجون در و بست جانگ کوک رو به من شد و گفت-فقط میخوام بدونی از این به بعد نه برای من یه خدمتکاری نه کس دیگه ای...هر چی که قبلا بودی و فراموش کن دوس ندارم فک کنی چون قبلا خدمتکار بودی هنوزم همونی...ادما عوض میشن،دستشو مشت کرد و گرفت جلوم جانگ کوک-رفیق؟،لبخند زدم-رفیق!،و زدم قدش!
جانگ کوک-خیلی خب من میرم بیرون تا اماده شی عجله نکن هنوز وقت داریم تا پرواز،و از اتاق رفت بیرون...جلمه اش هی تو ذهنم تکرار میشد...آدما عوض میشن...درسته ادما عوض میشن همونطور که خودش عوض شده...بعد از اینکه اماده شدم رفتم تو اشپز خونه جانگ کوک و نامجونو اونجا دیدم که داشتن میخندیدن نامجون با دیدن من اومد سمتم و با خنده گفت-فقط میخوام بدونم دیشب و چطوری تونستین کنار هم بخوابین!!!،خندیدم_خبببب...سخت بود!،جانگ کوک ک سعی میکرد نخنده گفت_واقعا؟من ک لذت بردم!،تهیونگم ب جمعمون ملحق شد تهیونگ_ااااا؟لذت بردی؟اصن ی سوال!شما دیشب تو حال چیکار داشتین؟؟!،جانگ کوک_ایشون دلدرد داشتن!،یهو یونگی و هوسوک و جین و جیمین وارد اشپزخونه شدن و داد زدن_دل درررررردددد؟؟!،جانگ کوک_فقط دل درده سرطان نی ب جون خودم:/!!!،تهیونگ_اخه زود بود!،جانگ کوک_چی زود بود؟من هر ماه ی بار دلدرد میگیرم:|!!،_کوک...فک نمیکنم منظورشون این باشه!!!،یکم نگام کرد و تازه فهمید چی میگم بدبخت زبونش بند اومده بود:|جانگ کوک_اخه من...اصن چطور با خودتون همچین فکری کردین...ا اون فقط بخاطر بستنی زیادی ک خورده بود دلدرد گرف...ب جون جدم کاری نکردم!،با هول روبه من شد جانگ کوک_کردم؟!،بخاطر اینکه سربه سرش بزارم گفتم_فک نکنم!!!،....
بچه ها وسط فیک ول نکنید تازه نصفشو گذاشتم حالا حالا ها قراره زجرتون بدم🙂
حمایتم کنیدد ♡
از لجبازی بچگونش خندم گرفت ک خودشم خندید-حالا چرا منو میخوای با خودت ببری ژاپن؟اصلا چرا داریم میریم ژاپن،جانگ کوک-خب...گفتم یکم حال و هوامونو عوض کنیم و بریم تفریح...تنها موندن توام تو این خونه بی معنیه چرا باهامون نیای ژاپن؟چیزای زیادی تو اون کشور هس ک میتونه اولین و بهترین سفرتو واست بسازه اونم با رفیق شفیقت!!!،خندیدم_دیگه داری زیادی در حقم لطف میکنی کوک...ولی...،جانگ کوک_ولی؟؟؟،_خب...میترسم دوستات تو این سفر باهام راحت نباشن...شاید بهتر باشه سفرتون دوستانه باشه نه ی غریبه...،نذاشت ادامه بدم جانگ کوک_لطفا دیگه این جملات رو مخی و تکرار نکن خب؟؟؟اینا واسم از فوحشم بدتره!!!،_کوک...ببخشید،لبخند زد خواست صورتشو بیاره جلو ک نامجون در اتاقو باز کرد و از لای در سرشو اورد بیرون-اهممم اهممممممم!!!صبحتان بخیر!،من و جانگ کوک همزمان_صبح بخیر!،نامجون-جانگ کوک میشه یه لحظه بیای،سرشو تکون داد و نامجون در و بست جانگ کوک رو به من شد و گفت-فقط میخوام بدونی از این به بعد نه برای من یه خدمتکاری نه کس دیگه ای...هر چی که قبلا بودی و فراموش کن دوس ندارم فک کنی چون قبلا خدمتکار بودی هنوزم همونی...ادما عوض میشن،دستشو مشت کرد و گرفت جلوم جانگ کوک-رفیق؟،لبخند زدم-رفیق!،و زدم قدش!
جانگ کوک-خیلی خب من میرم بیرون تا اماده شی عجله نکن هنوز وقت داریم تا پرواز،و از اتاق رفت بیرون...جلمه اش هی تو ذهنم تکرار میشد...آدما عوض میشن...درسته ادما عوض میشن همونطور که خودش عوض شده...بعد از اینکه اماده شدم رفتم تو اشپز خونه جانگ کوک و نامجونو اونجا دیدم که داشتن میخندیدن نامجون با دیدن من اومد سمتم و با خنده گفت-فقط میخوام بدونم دیشب و چطوری تونستین کنار هم بخوابین!!!،خندیدم_خبببب...سخت بود!،جانگ کوک ک سعی میکرد نخنده گفت_واقعا؟من ک لذت بردم!،تهیونگم ب جمعمون ملحق شد تهیونگ_ااااا؟لذت بردی؟اصن ی سوال!شما دیشب تو حال چیکار داشتین؟؟!،جانگ کوک_ایشون دلدرد داشتن!،یهو یونگی و هوسوک و جین و جیمین وارد اشپزخونه شدن و داد زدن_دل درررررردددد؟؟!،جانگ کوک_فقط دل درده سرطان نی ب جون خودم:/!!!،تهیونگ_اخه زود بود!،جانگ کوک_چی زود بود؟من هر ماه ی بار دلدرد میگیرم:|!!،_کوک...فک نمیکنم منظورشون این باشه!!!،یکم نگام کرد و تازه فهمید چی میگم بدبخت زبونش بند اومده بود:|جانگ کوک_اخه من...اصن چطور با خودتون همچین فکری کردین...ا اون فقط بخاطر بستنی زیادی ک خورده بود دلدرد گرف...ب جون جدم کاری نکردم!،با هول روبه من شد جانگ کوک_کردم؟!،بخاطر اینکه سربه سرش بزارم گفتم_فک نکنم!!!،....
بچه ها وسط فیک ول نکنید تازه نصفشو گذاشتم حالا حالا ها قراره زجرتون بدم🙂
حمایتم کنیدد ♡
۹.۷k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.