سرگذشت روح
#سرگذشت_روح
#پارت_دوم
پ.ن:بچه ها با سرعت رفتن طرف سالن همایش وقتی وارد سالن همایش شدن همه دور دانش آموز جمع شد بودن مدیر به همراه چند تا از بچه ها وارد سالن میشه با ورود مدیر همه ساکت میشن و کنار میرن تا مدیر بتونه وارد بشه وقتی مدیر رسید بالا سر دانش آموز از روی لباسش اسمش رو خوند کیم اینهیون
مدیر:همه بچه ها برن سر کلاس
پ.ن:همه میرن داخل کلاساشون و شروع میکنن به پچ پچ کردن
دایون:واییییییییییی عجب صحنه وحشتناکی یعنی بنظرتون اینهیون زنده میمونه؟کی این کارو کرده؟
یون جون:عمرا زنده بمونه با اون بلایی که سرش اومده زنده نمیمونه
سنا:یون جون چجوری میتونی درمورد مرگ یه نفر انقد راحت صحبت کنی
جونگ هی:شاید اون یه قاتله و اینهیون رو کشته(با لحن شوخی)
هاجین:آره جون خودت
یون جون:پسچی فکر کردی
هاجین:خداروشکر همیشه تو آستینت جواب داری
یون جون:بله پس چی
سنا:اههههه پس کنید دیگه کل کل شما دوتا تمومی نداره
دایون:بچه ها راستش راستش اممم
چول سو:بگو دیگه اههه
دایون:راستش من یکم میترسم
یون جون:دیدی من میگم ترسویی تو بگو نه
هاجین:فقط اون نیست که ترسیده یون جون منم هستم
یون جون:سنا نکنه تو هم ترسیدی دخترا همشون ترسو ان
پ.ن:سنا جوابی نداد
یون جون:سنا؟سنا؟
سنا:ها چی گفتی؟
یون جون:هیچی
چول سو:به چی فکر میکردی سنا؟
سنا:هیچی
هاجین:ببب بچچچ چهههه هاااا اونجا رو.....
#رمان#ترسناک#داستان#رمان_ترسناک#نوجوان#رمان_خونه#سرگذشت_روح
#پارت_دوم
پ.ن:بچه ها با سرعت رفتن طرف سالن همایش وقتی وارد سالن همایش شدن همه دور دانش آموز جمع شد بودن مدیر به همراه چند تا از بچه ها وارد سالن میشه با ورود مدیر همه ساکت میشن و کنار میرن تا مدیر بتونه وارد بشه وقتی مدیر رسید بالا سر دانش آموز از روی لباسش اسمش رو خوند کیم اینهیون
مدیر:همه بچه ها برن سر کلاس
پ.ن:همه میرن داخل کلاساشون و شروع میکنن به پچ پچ کردن
دایون:واییییییییییی عجب صحنه وحشتناکی یعنی بنظرتون اینهیون زنده میمونه؟کی این کارو کرده؟
یون جون:عمرا زنده بمونه با اون بلایی که سرش اومده زنده نمیمونه
سنا:یون جون چجوری میتونی درمورد مرگ یه نفر انقد راحت صحبت کنی
جونگ هی:شاید اون یه قاتله و اینهیون رو کشته(با لحن شوخی)
هاجین:آره جون خودت
یون جون:پسچی فکر کردی
هاجین:خداروشکر همیشه تو آستینت جواب داری
یون جون:بله پس چی
سنا:اههههه پس کنید دیگه کل کل شما دوتا تمومی نداره
دایون:بچه ها راستش راستش اممم
چول سو:بگو دیگه اههه
دایون:راستش من یکم میترسم
یون جون:دیدی من میگم ترسویی تو بگو نه
هاجین:فقط اون نیست که ترسیده یون جون منم هستم
یون جون:سنا نکنه تو هم ترسیدی دخترا همشون ترسو ان
پ.ن:سنا جوابی نداد
یون جون:سنا؟سنا؟
سنا:ها چی گفتی؟
یون جون:هیچی
چول سو:به چی فکر میکردی سنا؟
سنا:هیچی
هاجین:ببب بچچچ چهههه هاااا اونجا رو.....
#رمان#ترسناک#داستان#رمان_ترسناک#نوجوان#رمان_خونه#سرگذشت_روح
۶.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.