روز برفی....
روز برفی....
پارت ۱
ویو ا.ت
سلام من کیم ا.ت هستم ۱۹ سالمه به زودی به سن ۲۰ سالگی میرم من دو تا برادر از خودم بزرگ تر دارم که اسم هاشون نامجون و جین هستش نامجون و جین خیلی بهم توجه می کنن
من دختر پادشاه چوسان هستم
قراره به زودی ازدواج کنم اما اصلا سر این موضوع خوشحال نیستم
یه دوست صمیمی دارم به اسم ایو
منو ایو از بچگی پیش هم بزرگ شدیم
ویو جیمین
سلام من پارک جیمین هستم ۲۴ سالمه
دوستای صمیمیم نامجون،جین،شوگا،جیهوپ،تهیونگ،جونکوک هستن
نامجون و جین رو خیلی وقته ندیدم
چون به سفری طولانی رفتم
قراره به زور پدرم با دختر پادشاه چوسان ازدواج کنم پس قراره جین و نامجون رو ببینم
ویو ا.ت
ا.ت: ایووووو بیا بریم بیرون داره برف میادش❄️
ایو:وای ا.ت هوا سرده
ا.ت:آنقدر بی ذوق نباش بیا بریم
ایو:هوفففف باشه
ا.ت:آفرین بریم
یه لباس گرم پوشیدم و رفتم بیرون ایو هم همین طور (عکس لباس ا.ت استایل اول عکس لباس ایو استایل دوم)
ایو:سردهههه
ا.ت:بیا قایم موشک بازی کنیم
ایو:اممم باشه من چشم می زارم
ا.ت :اوکی چشم بزار قایم شم
ایو: تا ۵۰ میشمارم ۱...۲...۳...۴.....
ا.ت:(رفت قایم شه)
دویدم و سریع رفتم پشت دختر ها لای بوته ها قایم شده بودم که...
ویو جیمین
رسیدم به چوسان برف زیبایی بود بخاطر همین قایمکی رفتم داخل جنگل که گشتی بزنم
سرباز ها افتادن دنبالم برای همین با سرعت دویدم لای یه بوته قایم شدم که با یه دختر مواجه شدم سرش رو بر گردوند و می خواست جیغ بزنه که جلوی دهنش رو گرفتم
جیمین :هیشششش
ا.ت:اهم(سرش رو بالا پایین کرد)
صدای پای سر باز ها همه جا بودش
صدای یه دختر اومد که می گفت ا.ت ا.ت کجایین
سرباز:شما کی هستین
ایو:من من با دوستم به جنگل اومدیم تا گشتی بزنیم اما الان دوستم رو پیدا نمی کنم
سرباز: تو عالیجناب رو ندیدی
ایو: کی رو؟
سرباز :شما پسری رو که موهایش طلایی باشه و لباس پادشاهی بنفش پوشیده باشه رو ندیدید؟
ایو: متاسفانه نه
سرباز :باشه ممنون همه بیاین عالیجناب اینجا نیست حرکت کنین
این داستان ادامه دارد.......
پارت ۱
ویو ا.ت
سلام من کیم ا.ت هستم ۱۹ سالمه به زودی به سن ۲۰ سالگی میرم من دو تا برادر از خودم بزرگ تر دارم که اسم هاشون نامجون و جین هستش نامجون و جین خیلی بهم توجه می کنن
من دختر پادشاه چوسان هستم
قراره به زودی ازدواج کنم اما اصلا سر این موضوع خوشحال نیستم
یه دوست صمیمی دارم به اسم ایو
منو ایو از بچگی پیش هم بزرگ شدیم
ویو جیمین
سلام من پارک جیمین هستم ۲۴ سالمه
دوستای صمیمیم نامجون،جین،شوگا،جیهوپ،تهیونگ،جونکوک هستن
نامجون و جین رو خیلی وقته ندیدم
چون به سفری طولانی رفتم
قراره به زور پدرم با دختر پادشاه چوسان ازدواج کنم پس قراره جین و نامجون رو ببینم
ویو ا.ت
ا.ت: ایووووو بیا بریم بیرون داره برف میادش❄️
ایو:وای ا.ت هوا سرده
ا.ت:آنقدر بی ذوق نباش بیا بریم
ایو:هوفففف باشه
ا.ت:آفرین بریم
یه لباس گرم پوشیدم و رفتم بیرون ایو هم همین طور (عکس لباس ا.ت استایل اول عکس لباس ایو استایل دوم)
ایو:سردهههه
ا.ت:بیا قایم موشک بازی کنیم
ایو:اممم باشه من چشم می زارم
ا.ت :اوکی چشم بزار قایم شم
ایو: تا ۵۰ میشمارم ۱...۲...۳...۴.....
ا.ت:(رفت قایم شه)
دویدم و سریع رفتم پشت دختر ها لای بوته ها قایم شده بودم که...
ویو جیمین
رسیدم به چوسان برف زیبایی بود بخاطر همین قایمکی رفتم داخل جنگل که گشتی بزنم
سرباز ها افتادن دنبالم برای همین با سرعت دویدم لای یه بوته قایم شدم که با یه دختر مواجه شدم سرش رو بر گردوند و می خواست جیغ بزنه که جلوی دهنش رو گرفتم
جیمین :هیشششش
ا.ت:اهم(سرش رو بالا پایین کرد)
صدای پای سر باز ها همه جا بودش
صدای یه دختر اومد که می گفت ا.ت ا.ت کجایین
سرباز:شما کی هستین
ایو:من من با دوستم به جنگل اومدیم تا گشتی بزنیم اما الان دوستم رو پیدا نمی کنم
سرباز: تو عالیجناب رو ندیدی
ایو: کی رو؟
سرباز :شما پسری رو که موهایش طلایی باشه و لباس پادشاهی بنفش پوشیده باشه رو ندیدید؟
ایو: متاسفانه نه
سرباز :باشه ممنون همه بیاین عالیجناب اینجا نیست حرکت کنین
این داستان ادامه دارد.......
۴۹۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.