رومان رویای شیرین
رمان : رویای شیرین
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی
پارت ۲
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆
ی پسر جذاب و دیدم حقیقتا همون لحضه روش کراش زدم چشمای طوسی و درشتش پوست سفیدش که زیر نور افتاب می درخشیدن و موهای لخت مشکیش که نوکش رو طوسی کرده بود اون رو جذاب تر میکرد داشت با تلفن حرف میزد مثل اینکه متوجه نگاهای خیر من شد و متعجب به من نگاه کرد منم سریع خودمو جمع کردم که پوز خندی زد و دوباره روشو اونور کرد منم که خیلی حال و هوام عوض شده بود برگشتم که موقع برگشت یکی دستمو از پشت کشید با تعجب برگشتم که دیدم همون پسر تو مخه کامیاره که هی می خواد بامن اوکیشه و دل منو به دست بیاره کامیار پسر بدی نبود و قیافه نسبتن خوبی داشت چشمای عسلی رنگ و موها یخورده بلند خرمایی و پوست بور داشت
و خب نمیدونم چرا هر کاری میکردم خیلی ازش خوشم نمیومد
کامیار : به به نیکا خانوم خیلی وقت بود این طرفا پیدات نمیشد
دوباره لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
_ یخورده سرم شلوغ بود نتونستم ترم قبلو بیام دانشگاه
کامیار : میتونی دوشنبه باهام بیای کافه
مثل همیشه نتونستم نه بگمو قبول کردم که همون لحضه از شانس بدم ایسان و نگار اونجا بودن میدونستم که اگه اونا این حرفارو شنیده باشن کل دانشگاه رو پر از شایعه میکنن ایسان و نگار که می خواستن جوری نشون بدن که براشون مهم نیست از کنار ما رد شدن منم رفتم بالا که داشتم پله اخرو میذاشتم که نفهمیدم چیشد که فقط صدای کمیارو شنیدم
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی
پارت ۲
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆
ی پسر جذاب و دیدم حقیقتا همون لحضه روش کراش زدم چشمای طوسی و درشتش پوست سفیدش که زیر نور افتاب می درخشیدن و موهای لخت مشکیش که نوکش رو طوسی کرده بود اون رو جذاب تر میکرد داشت با تلفن حرف میزد مثل اینکه متوجه نگاهای خیر من شد و متعجب به من نگاه کرد منم سریع خودمو جمع کردم که پوز خندی زد و دوباره روشو اونور کرد منم که خیلی حال و هوام عوض شده بود برگشتم که موقع برگشت یکی دستمو از پشت کشید با تعجب برگشتم که دیدم همون پسر تو مخه کامیاره که هی می خواد بامن اوکیشه و دل منو به دست بیاره کامیار پسر بدی نبود و قیافه نسبتن خوبی داشت چشمای عسلی رنگ و موها یخورده بلند خرمایی و پوست بور داشت
و خب نمیدونم چرا هر کاری میکردم خیلی ازش خوشم نمیومد
کامیار : به به نیکا خانوم خیلی وقت بود این طرفا پیدات نمیشد
دوباره لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
_ یخورده سرم شلوغ بود نتونستم ترم قبلو بیام دانشگاه
کامیار : میتونی دوشنبه باهام بیای کافه
مثل همیشه نتونستم نه بگمو قبول کردم که همون لحضه از شانس بدم ایسان و نگار اونجا بودن میدونستم که اگه اونا این حرفارو شنیده باشن کل دانشگاه رو پر از شایعه میکنن ایسان و نگار که می خواستن جوری نشون بدن که براشون مهم نیست از کنار ما رد شدن منم رفتم بالا که داشتم پله اخرو میذاشتم که نفهمیدم چیشد که فقط صدای کمیارو شنیدم
۶.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.