شب بارانی

شب بارانی

بارون شدیدی از همه قسمت ها میبارید با صدای بلندی که مونارنجی از خودش تولید میکرد تموم منطقه رو گرفته بود و فقط در جوابش دازای میگف:

دازای:یعنی واقعا اجازه میدی یه همچین ادمایی بهت دستور بدن!!!

پسر که حسابی از رفتارای دازای کفری و عصبی بود تن صداش رو بالاتر میبرد

چویا:من نگفتم بهم دستور میدن ولی همچین بیراه هم راجبت صحبت نمیکنن

صدای رعد برق وحشتناک تر از دفعه قبل بود
و باعث میشد صداهاشون به هم دیگه نرسه

دازای:مگه من چیکار کردم میخای همینجوری راحت بزاریم کنار

چویا:ازت خسته شدم میفهمی یا خودتو زدی به نفهمی

چشم ابی پشتش رو به دازای کرد و قدمی برداشت به سمت جلو
همون لحظه دازای دستش رو گرفت و اون رو تو بقلش کشید سرچویا رو به سینه اش چسبود و انگشت هاش رو لای موهای چویا فرو برد و لبخند خیلی ریزی زد.....

دازای: ابر پاییزی کوچولو اگه بخای تنها تو این بارون بی رحم قدم بزنی تنها چیزی که گیرت میاد مریضیه

پسر نگاهی به چشم های مو قهوه ای کرد و لحظه ای توی چشماش حس پشیمونی به همراه اشک جمع شد و سرفه ای ریز کرد

چویا: خب....فکر میکنم حق با تو باشه.....
دیدگاه ها (۰)

• چویا :از مامورای تازه کار مافیای بندر بودم که موری سان تصم...

دازای :چه بوی غیر اشنایی..یچیزی بین خاک خیس و قهوه تلخ...نمی...

وقتی حشر//ری میشه

وقتی حشر////ی میشه

HENTAI :: SUKUKU

سایه های عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط