دازای
دازای :
چه بوی غیر اشنایی..
یچیزی بین خاک خیس و قهوه تلخ...نمیدونم..شاید هر چیزی که فقط به فکر اون میوفتادم..
خب که چی..حالا اگه چشامو باز میکردم فقط تاریکی و کمدی که همیشه روش که گلدون و ساعتم هست .... پر سکوت و پوچی و ناله های سوزناکی که حرف از .........
نه...ولی اینطوری که حس نمیکردم..جلوم اون خلوتی رو حس نمیکردم..
چشامو باز کردم...
تار بنظر میومد ولی اشنا هم بود..
این پیرهن راهراه نصبتا ابی رو تن کی دیده بودم؟
دیدم واضح تر شد که اون لبخندشو دیدم.....
فک میکردم خواب میدیدم ولی اینطور نبود..
از شرایطی که توش بودم کلی حیران ماندم و نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم
_دازای سان شما...یید؟..من..اخه...اینجا..-
یهو دستشو روم انداخت و منو تو بغلش فرو برد..
از زاویه دید من فقط اون لحظه فقط بالاتنه و گردنی که بانداژاش نصفه باز بود و به همراه اون پیراهن ابیش که همیشه حس میکردم خیلی بهش میاد....
ولی من که هیچوخت نمیدونستم چطور حرفای دلمو بهش بگم.....
خلاصه.. نمیتونستم تو جایی که هستم تکون بخورم..
اخمامو تو هم کردم و سعی داشتم ازش جدا شم
تو: دازای سان..دارید چیکار میکنید ..ولم کنید ..فکر میکنید درسته اینطوری پیش من باشید و بغلم کنید؟...
دازای : در مورد من چه فکری کردی؟ واقعا بنظرت نمیدونم یا نمیفهمم چه حسی نسبت بهم داری؟
*بعد با لبخند بهت نگاه میکنه و دستشو به پش..تت می.ک.شه و ت.ن.تو به ت.ن خودش پر.س میکنه
تو هم کلی قرمز میشی و هی میخای از زیر دستش فرار کنی ولی اون زیادی نسبت به تویی که قدتت خیلی کوتاهه بزرگه و نمیزاره تکون بخوری..
تو : قصد ندارید ولم کنید نه؟این کار درستی نیست اینطوری بخایید اینطوری بهم نزدیک شید ..؟
دازای :این تو نبودی که درخواست خودکشی دونفره منو قبول کردی؟
تو : اره خب..اما..
دازای : خب که چی.. ینی نمیزاری قبل اون روز که باهم بمیریم بهت نزدیک بشم؟ معلومه اصا نمیدونستی منظورم چی بوده:))
تو که دیگه زبونت بند اومده نمیدونستی چطور خودتو خلاص کنی که یهو سرشو تو گر/دن/.ت ف/رو کرد و ب..و/س...../ه کوچیکی بهش زد
*بعدش اون صورت ور پردتو نگاه و خنده ای میکنه و بازم میزاره تو بغلش بمونی..
_چه کوچولویی تو بغلم گم نشی^^
_نهههه من کوچولو نیستم.....
و وقتی که تو بازم خوابت میبره و اون همچنان با اکلیل نگات میکرد و صدای بارونی که بیرون میبارید و جایگزین صدای نق نقای تو شده بود...
چه بوی غیر اشنایی..
یچیزی بین خاک خیس و قهوه تلخ...نمیدونم..شاید هر چیزی که فقط به فکر اون میوفتادم..
خب که چی..حالا اگه چشامو باز میکردم فقط تاریکی و کمدی که همیشه روش که گلدون و ساعتم هست .... پر سکوت و پوچی و ناله های سوزناکی که حرف از .........
نه...ولی اینطوری که حس نمیکردم..جلوم اون خلوتی رو حس نمیکردم..
چشامو باز کردم...
تار بنظر میومد ولی اشنا هم بود..
این پیرهن راهراه نصبتا ابی رو تن کی دیده بودم؟
دیدم واضح تر شد که اون لبخندشو دیدم.....
فک میکردم خواب میدیدم ولی اینطور نبود..
از شرایطی که توش بودم کلی حیران ماندم و نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم
_دازای سان شما...یید؟..من..اخه...اینجا..-
یهو دستشو روم انداخت و منو تو بغلش فرو برد..
از زاویه دید من فقط اون لحظه فقط بالاتنه و گردنی که بانداژاش نصفه باز بود و به همراه اون پیراهن ابیش که همیشه حس میکردم خیلی بهش میاد....
ولی من که هیچوخت نمیدونستم چطور حرفای دلمو بهش بگم.....
خلاصه.. نمیتونستم تو جایی که هستم تکون بخورم..
اخمامو تو هم کردم و سعی داشتم ازش جدا شم
تو: دازای سان..دارید چیکار میکنید ..ولم کنید ..فکر میکنید درسته اینطوری پیش من باشید و بغلم کنید؟...
دازای : در مورد من چه فکری کردی؟ واقعا بنظرت نمیدونم یا نمیفهمم چه حسی نسبت بهم داری؟
*بعد با لبخند بهت نگاه میکنه و دستشو به پش..تت می.ک.شه و ت.ن.تو به ت.ن خودش پر.س میکنه
تو هم کلی قرمز میشی و هی میخای از زیر دستش فرار کنی ولی اون زیادی نسبت به تویی که قدتت خیلی کوتاهه بزرگه و نمیزاره تکون بخوری..
تو : قصد ندارید ولم کنید نه؟این کار درستی نیست اینطوری بخایید اینطوری بهم نزدیک شید ..؟
دازای :این تو نبودی که درخواست خودکشی دونفره منو قبول کردی؟
تو : اره خب..اما..
دازای : خب که چی.. ینی نمیزاری قبل اون روز که باهم بمیریم بهت نزدیک بشم؟ معلومه اصا نمیدونستی منظورم چی بوده:))
تو که دیگه زبونت بند اومده نمیدونستی چطور خودتو خلاص کنی که یهو سرشو تو گر/دن/.ت ف/رو کرد و ب..و/س...../ه کوچیکی بهش زد
*بعدش اون صورت ور پردتو نگاه و خنده ای میکنه و بازم میزاره تو بغلش بمونی..
_چه کوچولویی تو بغلم گم نشی^^
_نهههه من کوچولو نیستم.....
و وقتی که تو بازم خوابت میبره و اون همچنان با اکلیل نگات میکرد و صدای بارونی که بیرون میبارید و جایگزین صدای نق نقای تو شده بود...
- ۲۱۴
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط