چویا
• چویا :
از مامورای تازه کار مافیای بندر بودم که موری سان تصمیم گرفت منو زیر دست چویا سان قرار بده..چون بخاطر بعضی از ماموریتا نیاز به اقامتگاه داشتم...چویا سان لطف کرد گذاشت چن شب اول رو تو خونش بمونم ..
**
یکی از همون شبا بود..
چه حس غریب و معضبانه ای..
حقم داشتم ..وقتی تنها تو خونه و یکی از اتاقای یه مردی بعدیم نیست حس عجیب و بدی داشته باشی.. چویا سان همیشه باهام خوب بوده و بی احترامی عی ازشون ندیدم..ولی خب..
در اتاقو بستم و لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت...
بدون هیچ معطلی چشمامو و بستم..
این روزام میگذره..فقط باید بگذرونیمشون..
.همون طوری که خواب بودم..حس کردم یه چیزی دورمو گرفته..بر خلاف شبای دیگه اون سوز کوچیک سرما رو که به پشتم میخورد حس نمی کردم
انگار پشتم به چیزی گرمه..این چیه که منو محکم گرفته؟
کم کم شک برم داشت و با چشای خابالود یکم از جام بلند شدم
چشامو پایین انداختمو و ..
هی..چه دست اشنای-
به خودم اومدم دیدم چویا سانه بغلم کرده و خودش خابش برده...
*خجالت *دست پاچه شدن
هرچقدر بیشتر سعی میکردم از زیر دستش بیام بیرون دستاشو محکم تر دور شکمم میمیچید و نمیزاشت ازش جدا شم
خواستم بیدارش کنم..نخب خودشو به خواب زده بود بیشتر..
_چویا سان اینجا چیکار میکنید...فکر میکنید این کار درستیه؟؟! ولم کنید........
چشاشو کمی باز کرد و پوزخندی زدو و تورو از اون حالت نشسته برگردوند به حالت خوابیده و در گوشت گفت
_ولت نکنم مثلا میخای چیکار کنی..تچ...نیاز نیست بترسی فقط بخواب..
تو: د اخع...چویا..سا..ن..ولی .. چیز.. واقعا معلومه مست کردید..ببینید من میدونم اینجا خونه شماست ولی خب..اینجا حریم و اتاق من محصوب میشه..فکر نمیکنید باید مثلا..-
چویا : یه کلمه دیگه حرف بزن ببین چه بلایی سرت میارم..گفتم شب اخرته اینجایی نزارم تنها بمونی پیشت اومدم.. من اینجا رئیستم نمیخام ببینم ازم پیروی نمیکنی...-
چیزی برات نموده بگی و نمیتونی تکون بخوری
ولی ته دلت از اینکه چویا سان اینطوری بغلت کرده و نزاشته تنها بمونی حس امنیت بهت میده..
شاید همیشه دوسش داشتم:))
از مامورای تازه کار مافیای بندر بودم که موری سان تصمیم گرفت منو زیر دست چویا سان قرار بده..چون بخاطر بعضی از ماموریتا نیاز به اقامتگاه داشتم...چویا سان لطف کرد گذاشت چن شب اول رو تو خونش بمونم ..
**
یکی از همون شبا بود..
چه حس غریب و معضبانه ای..
حقم داشتم ..وقتی تنها تو خونه و یکی از اتاقای یه مردی بعدیم نیست حس عجیب و بدی داشته باشی.. چویا سان همیشه باهام خوب بوده و بی احترامی عی ازشون ندیدم..ولی خب..
در اتاقو بستم و لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت...
بدون هیچ معطلی چشمامو و بستم..
این روزام میگذره..فقط باید بگذرونیمشون..
.همون طوری که خواب بودم..حس کردم یه چیزی دورمو گرفته..بر خلاف شبای دیگه اون سوز کوچیک سرما رو که به پشتم میخورد حس نمی کردم
انگار پشتم به چیزی گرمه..این چیه که منو محکم گرفته؟
کم کم شک برم داشت و با چشای خابالود یکم از جام بلند شدم
چشامو پایین انداختمو و ..
هی..چه دست اشنای-
به خودم اومدم دیدم چویا سانه بغلم کرده و خودش خابش برده...
*خجالت *دست پاچه شدن
هرچقدر بیشتر سعی میکردم از زیر دستش بیام بیرون دستاشو محکم تر دور شکمم میمیچید و نمیزاشت ازش جدا شم
خواستم بیدارش کنم..نخب خودشو به خواب زده بود بیشتر..
_چویا سان اینجا چیکار میکنید...فکر میکنید این کار درستیه؟؟! ولم کنید........
چشاشو کمی باز کرد و پوزخندی زدو و تورو از اون حالت نشسته برگردوند به حالت خوابیده و در گوشت گفت
_ولت نکنم مثلا میخای چیکار کنی..تچ...نیاز نیست بترسی فقط بخواب..
تو: د اخع...چویا..سا..ن..ولی .. چیز.. واقعا معلومه مست کردید..ببینید من میدونم اینجا خونه شماست ولی خب..اینجا حریم و اتاق من محصوب میشه..فکر نمیکنید باید مثلا..-
چویا : یه کلمه دیگه حرف بزن ببین چه بلایی سرت میارم..گفتم شب اخرته اینجایی نزارم تنها بمونی پیشت اومدم.. من اینجا رئیستم نمیخام ببینم ازم پیروی نمیکنی...-
چیزی برات نموده بگی و نمیتونی تکون بخوری
ولی ته دلت از اینکه چویا سان اینطوری بغلت کرده و نزاشته تنها بمونی حس امنیت بهت میده..
شاید همیشه دوسش داشتم:))
- ۲۵۳
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط