چپتر سایه انتقام

چپتر ۱۲ _ سایه انتقام
کوهستان ساکت است. نه باد می وزد، نه جیرجیرک می خواند.
سکوتی مرده.

بعد... نور.
چراغ های تهاجمی یک کامیون نظامی تاریکی را خرد می کنند.

کامیون کنار صخره متوقف می شود.
باربارا اصلی، با چشمانی پر از زخم های سال ها، در صندلی جلو نشسته. دستش محکم روی کوله کهنه ای است که دفتر پدرش داخل آن است.

فرمانده سازمان تار _ مردی سرد، با صورتی بی حس، نگاهش را به سازه سنگی کوه می اندازد.

ژنرال کراول:
«اینجاست؟»

باربارا نفس عمیقی می کشد. کلماتش شمشیرند:
«اینجاست... همون جاییه که زندگی منو دزدید.»

او کلید رمز پدرش را بیرون می آورد. دستگاه را فعال می کند.
سنگ بی جان می شکند.
دری فلزی غول آسا با بخار سفید باز می شود.
و دنیا زیرزمینی زنده می شود.



ورودی آرکانیوم روشن می شود.
نورهای آبی، دیوارهای فلزی، بوی الکل را استیل...
همه چیز دقیق. سرد. کنترل شده.
مثل قلب لیندا.

او آنجاست.
با کت سفید آزمایشگاهی.
با چشمانی که یاد گرفته اند احساس نکنند.

صدای قدم ها... و بعد...
صدای باز شدن در.

لیندا برمی گردد.
نفسش قطع می شود.
دستش را روی میز می گیرد تا زمین نخورد.
لب هایش بی صدا تکان می خورند:
«باربارا؟»

نه به عنوان دانشمند.
نه به عنوان رئیس پروژه.
به عنوان «مادری که یکبار عزادار شده.»

باربارا اصلی لبخند می زند.
نه مهربان. نه گرم.
لبخندی که یعنی: من زنده ام و این بدترین کابوس توست.
باربارا جلو می آید:
«سلام مامان.»



سربازها وارد می شوند. اسلحه ها بالا.

لیندا فریاد می زند:
«هیچکس جلوتر نمیاد!»

اما صدایش اقتدار همیشگی را ندارد.
می لرزد.

باربارا اصلی جلوتر می رود.
صدایش آرام اما کشنده است:
«تو فکر کردی من مردم.
تو رفتی.
تو همه چی رو رها کردی...
حتی پدرم و.»

لیندا انگار ضربه خورده باشد، عقب می رود.
«من__... من مجبور بودم...»

باربارا:
«نه.
تو انتخاب کردی.»

چشم هایش برق می زنند__اشکی نیست.
چون گریه کردنش سال ها پیش تمام شده.

تو انتخاب کردی پروژه هات مهم تر باشن.
انتخاب کردی من بمیرم.
و وقتی برگشتی...
به جای من...
یه "چیز" ساختی.»

هوای آرکانیوم سنگین می شود.

لیندا نفس می کشد. انگار خفه شود.
«اون "چیز"... نجات تو بود__»

باربارا فریاد بی زند:
«اون نجات من نبود...
اون خیانتت رو جا زد!»

سکوت.
تا...



در داخلی آزمایشگاه باز می شود.
بخار. نور.

و بعد...
باربارا دوم وارد می شود.

نه هیولا.
نه ماشین.
نه نسخه ناقص.

دختری با درد انسانی.

چشم هایی ملایم.
اما پر از سایه.

او می ایستد.
می بیند:
مادرش
خودش
و سلاح هایی که به سمت او نشانه رفته اند
لحظه ای دنیایش می لرزد.

باربارا اصلی نگاهش می کند.
نفسش می لرد.

چون روبه رویش کسی ایستاده که:
«اوست»
اما «او» نیست.

لیندا برای اولین بار فرو می ریزد.
اشک واقعی.
نه علمی. نه منطقی.
«من... نمی خواستم دوباره تنها شم...»



سربازها جلو می آیند.

ژنرال کراول:
«نمایش خونوادگی بسه.
هدف مشخصه.»

اسلحه ها مستقیم سمت باربارا دوم.

او عقب می رود.
برای اولین بار می ترسد.

باربارا اصلی می چرخد.
و نگاه کراول همه چیز را می گوید:

تو فقط یک کلید بودی.
انتقام؟ احساس؟ عدالت؟
همه اش بهانه.
ما فقط "معجزه مادر" را می خواستیم.

این لحظه است که چیزی در باربارا اصلی می شکند.
اما اینبار نفرست از لیندا نیست.
نفرتش از دنیاست.

صدایش سرد و خطرناک می شود:
«نه.
هیچکس...
دختر مامانم رو از من نمیگیره.»

کراول:
«اون دختر تو نیست.»

باربارا قدم جلو می رود.
چشم هایش آتش می گیرند.

«ولی درد من از او شروع می شود.»

و این همان لحظه ای است که خط داستان عوض می شود.

نه مادر قهرمانه.
نه باربارا دوم بی گناهه.
نه باربارا اصلی فقط قربانیه.

اینجا همه خطرناک اند.

و آرکانیوم آماده انفجار.

نورها قرمز می شوند.

آژیرها فعال.

نقطه انفجار نزدیک است.

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

چپتر ۱۴ _ تولد سایه، مرگ نورداخل محفظه شیشه ای.نفس های بریده...

صحچپتر ۱۱ _ دفتر خاطرات پنهانشب...آسایشگاه در سکوتی فرو رفته...

چپتر ۱۰ _ سقوط سایهسال ها از روزی که باربارا دوباره به دنیا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط