چه کسی بینِ درختان دلت گم شده است؟
چه کسی بینِ درختان دلت گم شده است؟
پشت سرسبزی بی حد تنت
وسط خنده شیرین لبت
در میان چشمت
که شبیه دریاست
به گمانم که منم
به خیالم شده ام گم که کنم پیدایت
خویش را گم کردم
همه را گم کردم
وفقط مانده کمی یاد خدا
مابقی هستی تو
عده ای میگویند:
که شدم کافر من
عده ای میگویند:
شده ام دیوانه
عاقلان میگویند:
رفته از دست دگر
عاشقی گفت که عاشق شده است
نام زیبایی بود
به خیالم انگار
نام این درد من از لعل لبت بشنیدم
تو به من میگفتی
تو به من فهماندی
عین وشین یعنی چه
قاف یعنی به کجا رفتن وآواره شدن
عشق یعنی بودن
تا تو هستی با من
عشق یعنی ماندن
تا تو ماندی با من
عشق یعنی رفتن
به هر آنجا که تو خواهی بِرَوی
وکمی بیشتر از اینهمه که گفتم من
پس بیا در سفر دور ودراز خود تو
من آواره ات ای دوست، نما همسفرت
در مسیری که بُوَد مقصد آن وصلِ تو دوست
من تو همسفریم
من تو هم خطریم
وخطر نیست به جز دوری تو
پس اگر همسفرت باز بمانم گل من
نه خطر هست نه سختی نه فراق
ولی افسوس که تو زودتر از من رفتی
به تماشای خدا
آینه خسته شده بس که ندیده رخ تو
وهوا منتظر است تا تو دوباره بکشی
نفسی سخت عمیق
آسمان بس که حسادت کرده ماه از بس که ندیده چشمت
بس که خورشید طلوع کرد و ندیدهِ رخ توبس که باران آمد
تا بشوید رویش درکفِ دستِ تو یار
با نوکِ انگشتت
خسته شد خسته ز دوری تو گُل
همه بی تاب تواند
همگی مثل دل من تنگ است
وحسادت بکنم باز به خاک و به خدا
که تو را کرد بغل
به گمانم که خدا
صبح یک روز قشنگ
با صدای باران
با سرانگشت تو که سبز تر از هر چیزیست
باز بیدارم کرد
و مرا سوی خودش راهی کرد
گفت باید بروی سوی خدا
سوی او که همه عمر دو دست خود را
سَمتِ ما کرده دراز
کاش ما محض رضای دل او
دست او را بفشاریم و بگوییم هستیم
یا که نه
یک دفعه حتی کمی لمس کنیم
دست پُر مِهر که یک عمر بُوَد سایه به رویِ سر من...
#ناصر_پروانی
پشت سرسبزی بی حد تنت
وسط خنده شیرین لبت
در میان چشمت
که شبیه دریاست
به گمانم که منم
به خیالم شده ام گم که کنم پیدایت
خویش را گم کردم
همه را گم کردم
وفقط مانده کمی یاد خدا
مابقی هستی تو
عده ای میگویند:
که شدم کافر من
عده ای میگویند:
شده ام دیوانه
عاقلان میگویند:
رفته از دست دگر
عاشقی گفت که عاشق شده است
نام زیبایی بود
به خیالم انگار
نام این درد من از لعل لبت بشنیدم
تو به من میگفتی
تو به من فهماندی
عین وشین یعنی چه
قاف یعنی به کجا رفتن وآواره شدن
عشق یعنی بودن
تا تو هستی با من
عشق یعنی ماندن
تا تو ماندی با من
عشق یعنی رفتن
به هر آنجا که تو خواهی بِرَوی
وکمی بیشتر از اینهمه که گفتم من
پس بیا در سفر دور ودراز خود تو
من آواره ات ای دوست، نما همسفرت
در مسیری که بُوَد مقصد آن وصلِ تو دوست
من تو همسفریم
من تو هم خطریم
وخطر نیست به جز دوری تو
پس اگر همسفرت باز بمانم گل من
نه خطر هست نه سختی نه فراق
ولی افسوس که تو زودتر از من رفتی
به تماشای خدا
آینه خسته شده بس که ندیده رخ تو
وهوا منتظر است تا تو دوباره بکشی
نفسی سخت عمیق
آسمان بس که حسادت کرده ماه از بس که ندیده چشمت
بس که خورشید طلوع کرد و ندیدهِ رخ توبس که باران آمد
تا بشوید رویش درکفِ دستِ تو یار
با نوکِ انگشتت
خسته شد خسته ز دوری تو گُل
همه بی تاب تواند
همگی مثل دل من تنگ است
وحسادت بکنم باز به خاک و به خدا
که تو را کرد بغل
به گمانم که خدا
صبح یک روز قشنگ
با صدای باران
با سرانگشت تو که سبز تر از هر چیزیست
باز بیدارم کرد
و مرا سوی خودش راهی کرد
گفت باید بروی سوی خدا
سوی او که همه عمر دو دست خود را
سَمتِ ما کرده دراز
کاش ما محض رضای دل او
دست او را بفشاریم و بگوییم هستیم
یا که نه
یک دفعه حتی کمی لمس کنیم
دست پُر مِهر که یک عمر بُوَد سایه به رویِ سر من...
#ناصر_پروانی
۵.۲k
۰۴ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.