پارت 131
#پارت_131
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
عصبی رو به مرده گفتم :
ببنید اقای محترم من تمام مهریه مو بخشیدم هیچ چیز از آقای احتشام نمیخوام
دست شراره رو گرفتم راه افتادیم ولی دو قدم نرفته جلومونو گرفت :
خانوم خواهش میکنم
ابرویی بالا انداختم :چیو ؟!
کلید و برگه ایی از جیبش بیرون اورد :
اینا رو ازم قبول کنید ...
تو چشماش زل زدم نمیدونم چی تو چشماش بود که ناخداگاه دستمو بلند کردم
و کلید و کاغذ رو ازش گرفتم تشکری کرد و ازمون دور شد
یه قیافه کنجکاو شراره نگاه کردم وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت :
باز کن دیگه
سری تکون دادم و برگه کوچیک رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
" درسته همه ی مهریه تو ببخشیدی ولی هنوز اون قدر بی غیرت نشدم که بذارم عشقم تو شهر غیریب اواره بمونه
آرش "
با خوندن نامه کوتاهش اشکام رو گونه م سرازیر شد از پشت پرده اشک
به نوشته ش نگاه میکردم فقط یه چیز تو ذهنم اکو میرفت
عشقم
عشقم
خب لامصب من اگه عشقتم پس چرا گذاشتی برم ؟
چرا جلومو نگرفتی ؟
چرا اخه !!
با کشیدن شدن برگه به خودم اومدم شراره داشت حرفای ارش رو میخوند
اونم مثله من بغض کرد اروم دستمو فشرود :
عزیزدلم صبور باش
لبخند تلخی تحویلش داشتم و اروم اروم به سمت جلو حرکت کردم
کلید محکم تو دستم فشرودم
دستمو رو شکمم گذاشتم زمزمه کردم:
به تنهایی مامانت خوش اومدی !!
#پارت_132
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نگاهی به چمدونم که گوشه پذیرایی بود انداختم
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دور تا دور خونه ایی که آرش برام گرفته بود چرخوندم
خونه زیبایی بود ،همه چی داشت تو بهترین نقطه کشور بود
اما...
اما من اینا رو بدون اون نمیخوام دستمو مشت کردم و با صدای شراره نگاهمو از خونه گرفتم
یه لیوان دستش بود به طرفم اومد
_بیا این اب قند رو بخور صورت مثله گچ سفید شده
بی حال لیوان رو از دستش گرفتم و یه جرعه سر کشیدم
_ عه یواش خفه میشیاااا
لیوان سمتش گرفتم و پوزخندی زدم :
بهتر از این زندگی نجات پیدا میکنم !!
لبشو به زبون گرفت : عه بسه دیگه !!
رو کاناپه نشستم کنارم نشست دستمو گرفت و با لحن آرامش بخشی گفت :
قربونت برم درسته ارش رو از دست دادی اما خب یه هدیه از وجودش داری.
ناخداگاه دستمو رو شکمم گذاشتم من با این بچه چیکار کنم ؟ اونم تو این کشور غریب ؟
بهتره برگردم ایران !
تند سرمو کج کردم :
بهتره من برگردم ایران !!
شراره سری به نشونه نه تکون داد :
نه نه تو باید اینجا بمونی ، اینجا اینده بهتری در سراغته !!
مکثی کرد : میخوای بری ایران که چی بشه ؟ اونم با یه بچه ؟! نه نه نمیشه بری !
متفکر نگاهمو ازش گرفتم
راست میگفت با یه بچه میرفتم ایران که چی ؟! در حالی که حتی خانواده مونم از طلاق مون خراب نداشتن
نفس عمیقی کشیدم :
اما نمیتونم اینجا باشم دوریشو تحمل کنم !
شراره : اممم مهسا
ابرویی بالا انداختم :جان
دستی به گوشه لبش کشید : هیچی بعدا بهت میگم فعلا برو استراحت کن روز سختی داشت
سری تکون دادم و بلند شدم رفتم سمت آسانسور و به طبقه بالا رفتم
با ورود به طبقه بالا از اون همه تجمل دهنم باز موند
با افسوس اهی کشیدم :
کاش بودی !!
#پارت_133
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( آرش )
عصبی بازوشو کشیدم همین طور که به سمت در میبردمش داد زدم :
دختره احمق زندگیم بخاطرتون نابود شد حال چی از جونم میخوای هاااا ؟!
محکم دستشو از دستم کشید بیرون به عقب برگشتم بهش نگاه کردم همین طور که نفس نفس میزد گفت :
لعنتی من دوست دارم ، جدایی تو مهسا هیچ نفعی بخاطر من نداشت جز اینکه من به دستت بیارم
به ولله من دوست دارم
قطره اشکی رو گونه ش چکید :
اونا بهم پیشنهاد همکازی دادند گفتند اگه با ما همکاری کنی هم تو به آرش میرسی
هم اون چیزی که ما میخوایم رو به دست میاریم !
ابرویی بالا انداختم : چی رو میخوان ؟!
شونه ایی بالا انداخت : بخدا نمیدونم به من چیزی نگفتن
عصبی بازوشو تو دستم گرفتم و داد زدم :
دروغ نگووو دروغ نگو بگو چی میخواند ؟ بگو من چه چیز با ارزشی دارم که اونا دشمنم شدند
اصلا اونا کی هستند ؟
هق زد : بخدا نمیدونم آرش من اصلا رئیس اصلی رو ندیدم بخدا ندیدم
اما هر کی هست با تو مشکل داره
ولش کردم دستی تو موهام کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم :
برو ...
نگین : بذار پیشت بمونم !
کمی بلند تر: برو ...
نگین : خواهش میکن...
پریدم وسط حرفشو داد زدم :
گفتم برووو نمیشنوی ؟!
چیزی نگفت فقط صدای گریه ش به گوش میرسید
چند دقیقه ایی بعد صدای بهم خوردن در به گوش رسید...
صدای زنگ موبایلم بلند شد از جیبم دراوردمش بدون توجه به شماره جواب دادم :
بله ؟!
_ خ
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
عصبی رو به مرده گفتم :
ببنید اقای محترم من تمام مهریه مو بخشیدم هیچ چیز از آقای احتشام نمیخوام
دست شراره رو گرفتم راه افتادیم ولی دو قدم نرفته جلومونو گرفت :
خانوم خواهش میکنم
ابرویی بالا انداختم :چیو ؟!
کلید و برگه ایی از جیبش بیرون اورد :
اینا رو ازم قبول کنید ...
تو چشماش زل زدم نمیدونم چی تو چشماش بود که ناخداگاه دستمو بلند کردم
و کلید و کاغذ رو ازش گرفتم تشکری کرد و ازمون دور شد
یه قیافه کنجکاو شراره نگاه کردم وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت :
باز کن دیگه
سری تکون دادم و برگه کوچیک رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
" درسته همه ی مهریه تو ببخشیدی ولی هنوز اون قدر بی غیرت نشدم که بذارم عشقم تو شهر غیریب اواره بمونه
آرش "
با خوندن نامه کوتاهش اشکام رو گونه م سرازیر شد از پشت پرده اشک
به نوشته ش نگاه میکردم فقط یه چیز تو ذهنم اکو میرفت
عشقم
عشقم
خب لامصب من اگه عشقتم پس چرا گذاشتی برم ؟
چرا جلومو نگرفتی ؟
چرا اخه !!
با کشیدن شدن برگه به خودم اومدم شراره داشت حرفای ارش رو میخوند
اونم مثله من بغض کرد اروم دستمو فشرود :
عزیزدلم صبور باش
لبخند تلخی تحویلش داشتم و اروم اروم به سمت جلو حرکت کردم
کلید محکم تو دستم فشرودم
دستمو رو شکمم گذاشتم زمزمه کردم:
به تنهایی مامانت خوش اومدی !!
#پارت_132
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نگاهی به چمدونم که گوشه پذیرایی بود انداختم
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دور تا دور خونه ایی که آرش برام گرفته بود چرخوندم
خونه زیبایی بود ،همه چی داشت تو بهترین نقطه کشور بود
اما...
اما من اینا رو بدون اون نمیخوام دستمو مشت کردم و با صدای شراره نگاهمو از خونه گرفتم
یه لیوان دستش بود به طرفم اومد
_بیا این اب قند رو بخور صورت مثله گچ سفید شده
بی حال لیوان رو از دستش گرفتم و یه جرعه سر کشیدم
_ عه یواش خفه میشیاااا
لیوان سمتش گرفتم و پوزخندی زدم :
بهتر از این زندگی نجات پیدا میکنم !!
لبشو به زبون گرفت : عه بسه دیگه !!
رو کاناپه نشستم کنارم نشست دستمو گرفت و با لحن آرامش بخشی گفت :
قربونت برم درسته ارش رو از دست دادی اما خب یه هدیه از وجودش داری.
ناخداگاه دستمو رو شکمم گذاشتم من با این بچه چیکار کنم ؟ اونم تو این کشور غریب ؟
بهتره برگردم ایران !
تند سرمو کج کردم :
بهتره من برگردم ایران !!
شراره سری به نشونه نه تکون داد :
نه نه تو باید اینجا بمونی ، اینجا اینده بهتری در سراغته !!
مکثی کرد : میخوای بری ایران که چی بشه ؟ اونم با یه بچه ؟! نه نه نمیشه بری !
متفکر نگاهمو ازش گرفتم
راست میگفت با یه بچه میرفتم ایران که چی ؟! در حالی که حتی خانواده مونم از طلاق مون خراب نداشتن
نفس عمیقی کشیدم :
اما نمیتونم اینجا باشم دوریشو تحمل کنم !
شراره : اممم مهسا
ابرویی بالا انداختم :جان
دستی به گوشه لبش کشید : هیچی بعدا بهت میگم فعلا برو استراحت کن روز سختی داشت
سری تکون دادم و بلند شدم رفتم سمت آسانسور و به طبقه بالا رفتم
با ورود به طبقه بالا از اون همه تجمل دهنم باز موند
با افسوس اهی کشیدم :
کاش بودی !!
#پارت_133
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( آرش )
عصبی بازوشو کشیدم همین طور که به سمت در میبردمش داد زدم :
دختره احمق زندگیم بخاطرتون نابود شد حال چی از جونم میخوای هاااا ؟!
محکم دستشو از دستم کشید بیرون به عقب برگشتم بهش نگاه کردم همین طور که نفس نفس میزد گفت :
لعنتی من دوست دارم ، جدایی تو مهسا هیچ نفعی بخاطر من نداشت جز اینکه من به دستت بیارم
به ولله من دوست دارم
قطره اشکی رو گونه ش چکید :
اونا بهم پیشنهاد همکازی دادند گفتند اگه با ما همکاری کنی هم تو به آرش میرسی
هم اون چیزی که ما میخوایم رو به دست میاریم !
ابرویی بالا انداختم : چی رو میخوان ؟!
شونه ایی بالا انداخت : بخدا نمیدونم به من چیزی نگفتن
عصبی بازوشو تو دستم گرفتم و داد زدم :
دروغ نگووو دروغ نگو بگو چی میخواند ؟ بگو من چه چیز با ارزشی دارم که اونا دشمنم شدند
اصلا اونا کی هستند ؟
هق زد : بخدا نمیدونم آرش من اصلا رئیس اصلی رو ندیدم بخدا ندیدم
اما هر کی هست با تو مشکل داره
ولش کردم دستی تو موهام کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم :
برو ...
نگین : بذار پیشت بمونم !
کمی بلند تر: برو ...
نگین : خواهش میکن...
پریدم وسط حرفشو داد زدم :
گفتم برووو نمیشنوی ؟!
چیزی نگفت فقط صدای گریه ش به گوش میرسید
چند دقیقه ایی بعد صدای بهم خوردن در به گوش رسید...
صدای زنگ موبایلم بلند شد از جیبم دراوردمش بدون توجه به شماره جواب دادم :
بله ؟!
_ خ
۶۶.۷k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.