پارت 141
#پارت_141
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
با رفتن آرش ،تند از پشت درخت بیرون اومدم با قدمای بلند راه افتادم
سمت شراره رو به روش ایستادم
رنگش پریده بود و مات زده به یه نقطه نامعلوم نگاه میکرد
نگران گفتم : شراره چی شده ؟!
جوابی نداد دستمو رو شونه ش گذاشتم تکونی ایی خورد بهم نگاه کرد
نگاهش رو صورتم در گردش بود یه جوری نگاه میکرد
_ با کیوان رابطه داری ؟!
از شنیدن سوالش چشمام گرد شد متعجب بهش نگاه کردم
اروم گفتم : چی ؟
پوزخندی زد : برای همبن کیوان دوست داره ؟ برای همین از آرش جدا شدی ؟!
ناباور گفتم: چی داری میگی حالت خوبه ؟!
پوزخندی زد و چیزی نگفت
بازوهاشو گرفتم و تکون دادم :
چی داری میگی شراره چی ؟ یعنی من انقدر ه..رزم که برم با دوست شوهر سابقم ارتباط برقرار کنم ؟ اره ؟
اینجوری منو شناختی ؟!
تک خنده عصبی کردم : بابا دست میزاد
چند دقیقه تو چشمای هم زل زدیم که یهو زد زیر گریه
سری تکون دادم و بغلش گرفتم و ب..وسه ایی رو موهاش نشوندم اروم گفتم :
هیچ وقت این فکر رو نکن !! هیچ وقت
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودیم که صدایی از پشت سر شنیده شد
از بلغش بیرون اومدم به عقب برگشتم با دیدن شخص رو به روم ...
#پارت_142
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با دیدت شخص رو به روم چشمام گرد شد
گرد شدن چیه ، نزدیک بود چشمام از حدقه بزنه بیرون
چند بار پشت سرهم پلک زدم بلکه اشتباه دیده باشم اما واقعی بود
اروم نزدیکون شد ، دست شراره رو دستم نشست فشاری به دستم داد
انگار اونم کلا حال و هوای خودشو فراموش کرده بود
صدای متعجبش به گوش رسید : توام همین چیزیه میبینی که من میبنم ؟!
قدرت حرف زدن نداشتم اخه چطور ممکنه اون اینجا باشه ؟
چند قدمیمون ایستاد لبخند چندش اوری زد :
چطوری دخترخاله ؟!
با تپ تپه گفتم : یاشار ؟!
( آرش )
متعجب بهش نگاه کردم خندید :
تعجب اوره نه ؟!
نگاهی به سرتاپاش انداختم :
اما این غیر ممکنه !!
ابرویی بالا انداخت : چی ؟
نگاه مو دوختم تو صورتش خودش بود درست دیدم ، اما مگه قرار نبود اعدام شن ؟
پس چی شد ؟!
انگار فکرمو خوند خنده چندش اوری سر داد:
مغزت فشار نیار دوست قدیمی !
جلو اومد دو قدمیم ایستاد پوزخندی زد :
فعلا زوده که از دست من نجات پیدا کنی ! به زودی ابهامات زندگیت توسط من معلوم میشه
اما ...
دستی به گوشه لبش کشید :
اما اون روز ، روز مرگه توعه
گیج بهش نگاه کردم که ....
#پارت_143
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
گیج بهش نگاه کردم که پو خندی زد و ازم دور شد شوکه بهش نگاه کردم
که پوزخندی زد و تو یه چشم برهم زدن غیب شد
ناباور سرجام ایستاده بودم چیزی که دیدم رو باور نمیکردم چون ممکنه از زندان ازاد شده باشن ؟ چطور ممکنه
اصلا مگه قرار نبود اعدام شن ؟!
تند گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره وکیلمو گرفتم بعد از چند تا بوق صداش پیچید تو گوشم
_ به آرش خان چی شده که این وقت شب بعم زنگ زدی ؟!
دستی به گوشه لبم کشیدم :
ببخش مزاحمت شدم ولی...
حرفمو خورد صزای نگرانش پبچید تو گوشم
_ چی شده پسر ؟
_ الان حسام رو دیدم !
چند دقیقخ سکوت بینمون به وجود اومد و بعد صدای بلندی گفت :
چیییییییییییی ؟!
_ همین الان رو به روم ایستاده بود ....
_ حتما اشتباه میکنی !!
راه افتادم سمت آسانسور :
نه مطمئنم خودش بود ...!
_ غیر ممکنه
_ اما الان ممکن شده !
پوفی کشید ، سوار آسانسور شدم
_ من یه تحقیق میکنم بهت خبر میدم فعلا
دستی تو موهام کشیدم : سریع ، فعلا
گوشی رو قطع کردم ، زل زدم تو آیینه و به فکر فرو رفتم
از حرفاش سر در نمیاوردم اما لحن حرفاش نشون از اتفاقات مهمی میداد
با صدای ضبظ شده ایی که داخل آسانسور پخش شد به خودم اومدم
سریع اومدم بیرون رفتم سمت خونه م...
_چی شد؟!
_فرار کردن
با صدای بلندی گغتم : یعنی چی ؟!
_ یعنی اینکه فراریشون دادن
دستامو مشت کردم :،کی ؟!
#پارت_144
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
_ از طرف یه فرد ناشناس
مشتمو محکم کوبیدم به مبل و داد زدم :
لعنت به ابن ناشناس که کل زندگی منو بهم ریخته
دندونامو محکم رو هم ساییدم :
بخدا اگه دستم بیوفته میکشمش ، هیچ چیزی هم واسه از دست دادن ندارم هیچ
_اروم باش پسر همه چی درست میشه !!
جوابی بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم
( مهسا )
شوکه زده به جای خالی یاشار زل زدم ،باورش سخت بود که اونو اینجا بیینم
آب دهنمو قورت دادم که صدای شراره به گوش رسید :
مگه اینا قرار نبود اعدام شن پس الان اینجا چیکار میکردن ؟!
پوزخندی زدم :حتما فرار کردن
متعجب گغت : ولی خب این غیر ممکنه !
_ ولی ممکنش کردن
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
با رفتن آرش ،تند از پشت درخت بیرون اومدم با قدمای بلند راه افتادم
سمت شراره رو به روش ایستادم
رنگش پریده بود و مات زده به یه نقطه نامعلوم نگاه میکرد
نگران گفتم : شراره چی شده ؟!
جوابی نداد دستمو رو شونه ش گذاشتم تکونی ایی خورد بهم نگاه کرد
نگاهش رو صورتم در گردش بود یه جوری نگاه میکرد
_ با کیوان رابطه داری ؟!
از شنیدن سوالش چشمام گرد شد متعجب بهش نگاه کردم
اروم گفتم : چی ؟
پوزخندی زد : برای همبن کیوان دوست داره ؟ برای همین از آرش جدا شدی ؟!
ناباور گفتم: چی داری میگی حالت خوبه ؟!
پوزخندی زد و چیزی نگفت
بازوهاشو گرفتم و تکون دادم :
چی داری میگی شراره چی ؟ یعنی من انقدر ه..رزم که برم با دوست شوهر سابقم ارتباط برقرار کنم ؟ اره ؟
اینجوری منو شناختی ؟!
تک خنده عصبی کردم : بابا دست میزاد
چند دقیقه تو چشمای هم زل زدیم که یهو زد زیر گریه
سری تکون دادم و بغلش گرفتم و ب..وسه ایی رو موهاش نشوندم اروم گفتم :
هیچ وقت این فکر رو نکن !! هیچ وقت
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودیم که صدایی از پشت سر شنیده شد
از بلغش بیرون اومدم به عقب برگشتم با دیدن شخص رو به روم ...
#پارت_142
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با دیدت شخص رو به روم چشمام گرد شد
گرد شدن چیه ، نزدیک بود چشمام از حدقه بزنه بیرون
چند بار پشت سرهم پلک زدم بلکه اشتباه دیده باشم اما واقعی بود
اروم نزدیکون شد ، دست شراره رو دستم نشست فشاری به دستم داد
انگار اونم کلا حال و هوای خودشو فراموش کرده بود
صدای متعجبش به گوش رسید : توام همین چیزیه میبینی که من میبنم ؟!
قدرت حرف زدن نداشتم اخه چطور ممکنه اون اینجا باشه ؟
چند قدمیمون ایستاد لبخند چندش اوری زد :
چطوری دخترخاله ؟!
با تپ تپه گفتم : یاشار ؟!
( آرش )
متعجب بهش نگاه کردم خندید :
تعجب اوره نه ؟!
نگاهی به سرتاپاش انداختم :
اما این غیر ممکنه !!
ابرویی بالا انداخت : چی ؟
نگاه مو دوختم تو صورتش خودش بود درست دیدم ، اما مگه قرار نبود اعدام شن ؟
پس چی شد ؟!
انگار فکرمو خوند خنده چندش اوری سر داد:
مغزت فشار نیار دوست قدیمی !
جلو اومد دو قدمیم ایستاد پوزخندی زد :
فعلا زوده که از دست من نجات پیدا کنی ! به زودی ابهامات زندگیت توسط من معلوم میشه
اما ...
دستی به گوشه لبش کشید :
اما اون روز ، روز مرگه توعه
گیج بهش نگاه کردم که ....
#پارت_143
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
گیج بهش نگاه کردم که پو خندی زد و ازم دور شد شوکه بهش نگاه کردم
که پوزخندی زد و تو یه چشم برهم زدن غیب شد
ناباور سرجام ایستاده بودم چیزی که دیدم رو باور نمیکردم چون ممکنه از زندان ازاد شده باشن ؟ چطور ممکنه
اصلا مگه قرار نبود اعدام شن ؟!
تند گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره وکیلمو گرفتم بعد از چند تا بوق صداش پیچید تو گوشم
_ به آرش خان چی شده که این وقت شب بعم زنگ زدی ؟!
دستی به گوشه لبم کشیدم :
ببخش مزاحمت شدم ولی...
حرفمو خورد صزای نگرانش پبچید تو گوشم
_ چی شده پسر ؟
_ الان حسام رو دیدم !
چند دقیقخ سکوت بینمون به وجود اومد و بعد صدای بلندی گفت :
چیییییییییییی ؟!
_ همین الان رو به روم ایستاده بود ....
_ حتما اشتباه میکنی !!
راه افتادم سمت آسانسور :
نه مطمئنم خودش بود ...!
_ غیر ممکنه
_ اما الان ممکن شده !
پوفی کشید ، سوار آسانسور شدم
_ من یه تحقیق میکنم بهت خبر میدم فعلا
دستی تو موهام کشیدم : سریع ، فعلا
گوشی رو قطع کردم ، زل زدم تو آیینه و به فکر فرو رفتم
از حرفاش سر در نمیاوردم اما لحن حرفاش نشون از اتفاقات مهمی میداد
با صدای ضبظ شده ایی که داخل آسانسور پخش شد به خودم اومدم
سریع اومدم بیرون رفتم سمت خونه م...
_چی شد؟!
_فرار کردن
با صدای بلندی گغتم : یعنی چی ؟!
_ یعنی اینکه فراریشون دادن
دستامو مشت کردم :،کی ؟!
#پارت_144
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
_ از طرف یه فرد ناشناس
مشتمو محکم کوبیدم به مبل و داد زدم :
لعنت به ابن ناشناس که کل زندگی منو بهم ریخته
دندونامو محکم رو هم ساییدم :
بخدا اگه دستم بیوفته میکشمش ، هیچ چیزی هم واسه از دست دادن ندارم هیچ
_اروم باش پسر همه چی درست میشه !!
جوابی بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم
( مهسا )
شوکه زده به جای خالی یاشار زل زدم ،باورش سخت بود که اونو اینجا بیینم
آب دهنمو قورت دادم که صدای شراره به گوش رسید :
مگه اینا قرار نبود اعدام شن پس الان اینجا چیکار میکردن ؟!
پوزخندی زدم :حتما فرار کردن
متعجب گغت : ولی خب این غیر ممکنه !
_ ولی ممکنش کردن
۳۴.۳k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.