P30🌙🌸
P30🌙🌸
هایمین«حاضر شدم و رفتم پایین......همه اعضا جمع شده بودن........
نامی«خوشبگذره
ته«دلمون برات تنگ میشه
کوک«...........*گریه
هایمین«کوک گریه نکن دیگه فقط ۲هفتس
کوک«تو....ابن ۲.....هفته من ......سربه سر .....کی بزارم
هایمین«اشغال نداره تا چشم بهم بزنی میام.........
بغض همه شکست و گریه کردن........منم بغلشون کردم و دلداری میدادم
ته«هق....نرو.......هق
هایمین «اینجوری نگین منم گریم میگیره هااا
جیمین«هایمین بیا بریم دیر میشه
هایمین«اومدم........چمدونم برداشتم و رفتم کفش بپوشم.......از در دور شدیم و شوار آسانسور شدیم........خداحافظی کردین و راه افتادیم
جیمین«حال هایمین زیاد خوب نبود.....بغلش کردم.....«گربه نکن همه چی درست میشه
هایمین«هق.......هق.....هق
جیمین«خوشحال باش
هایمین«هق.....چرا.....هق
جیمین«می خوای بری کشورت.....پیش خانوادت
هایمین«از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم......خیلی خسته بودم.......توی تموم راه سرم رو بهشیشه در تکیه داده بودم.........بیرون مه آلود بود......بعد ۴۰مین رسیدیم فرود گاه........بازم مثل همیشه کلی خبر نگارو کلی آدم اونجا جمع بودن.........به زور از میونشونعبور کردیم و رفتیم........سوار هواپیما شدیم......صندلی منو جیمین کنار هم بود......من کنار پنجره بودم......نشستم سر جام.......چون خیلی خوابم میومد سرم رو گذاشتم رو شونه جیمین و خوابیدم
جیمین«نشسته بودم سر جام که چیز سنگینی روی شونم حس کردم.......هایمین بود.......۷وابیده بود......معلومه خسته بود.....منم همونطوری موندم تت بخوابه و بعدشم خودم خوابیدم
چند ساعت بعد
جیمین«چند دقیقه ای میشد بیدار بودم......هایمین رو بیدار کردم و وقتی که هواپیما ایستاد از اون خارج شدیم......توی ایران خبری از خبر نگار نبود.....چه خوب
هایمین«هوای ایران رو وارد ریه هام کردم.......از فرود گاه خارج شدیم......حالا کجا بريم......خونه دایی...خونه خاله.......خونه مادربزرگ عالیه........ساعت ۱ظهر بود به وقت ایران........راه افتادیم به سمت خونه مادربزرگ
هایمین«حاضر شدم و رفتم پایین......همه اعضا جمع شده بودن........
نامی«خوشبگذره
ته«دلمون برات تنگ میشه
کوک«...........*گریه
هایمین«کوک گریه نکن دیگه فقط ۲هفتس
کوک«تو....ابن ۲.....هفته من ......سربه سر .....کی بزارم
هایمین«اشغال نداره تا چشم بهم بزنی میام.........
بغض همه شکست و گریه کردن........منم بغلشون کردم و دلداری میدادم
ته«هق....نرو.......هق
هایمین «اینجوری نگین منم گریم میگیره هااا
جیمین«هایمین بیا بریم دیر میشه
هایمین«اومدم........چمدونم برداشتم و رفتم کفش بپوشم.......از در دور شدیم و شوار آسانسور شدیم........خداحافظی کردین و راه افتادیم
جیمین«حال هایمین زیاد خوب نبود.....بغلش کردم.....«گربه نکن همه چی درست میشه
هایمین«هق.......هق.....هق
جیمین«خوشحال باش
هایمین«هق.....چرا.....هق
جیمین«می خوای بری کشورت.....پیش خانوادت
هایمین«از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم......خیلی خسته بودم.......توی تموم راه سرم رو بهشیشه در تکیه داده بودم.........بیرون مه آلود بود......بعد ۴۰مین رسیدیم فرود گاه........بازم مثل همیشه کلی خبر نگارو کلی آدم اونجا جمع بودن.........به زور از میونشونعبور کردیم و رفتیم........سوار هواپیما شدیم......صندلی منو جیمین کنار هم بود......من کنار پنجره بودم......نشستم سر جام.......چون خیلی خوابم میومد سرم رو گذاشتم رو شونه جیمین و خوابیدم
جیمین«نشسته بودم سر جام که چیز سنگینی روی شونم حس کردم.......هایمین بود.......۷وابیده بود......معلومه خسته بود.....منم همونطوری موندم تت بخوابه و بعدشم خودم خوابیدم
چند ساعت بعد
جیمین«چند دقیقه ای میشد بیدار بودم......هایمین رو بیدار کردم و وقتی که هواپیما ایستاد از اون خارج شدیم......توی ایران خبری از خبر نگار نبود.....چه خوب
هایمین«هوای ایران رو وارد ریه هام کردم.......از فرود گاه خارج شدیم......حالا کجا بريم......خونه دایی...خونه خاله.......خونه مادربزرگ عالیه........ساعت ۱ظهر بود به وقت ایران........راه افتادیم به سمت خونه مادربزرگ
۶۸.۳k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.