پارت ششم
#پارت_ششم
_الهه زنگ بزن آژانس برو خونه،من می مونم.یک ساعت دیگه هم میایم خونه.تو برو که از درساتم عقب نمونی.
تا خواست مخالفت کنه گفتم:
_برو الهه.من باید با مامان حرف بزنم.دلم راضی نیست که ازم ناراحت بشه.باید راضیش کنم.
غمگین نگام کرد و محکم پلک زد.انگار تصویرمو تو ذهنش ثبت کرد.یعنی من دیگه بر نمی گشتم؟یعنی دیگه منو نمی بینه که این طور با غم نگاهم می کنه؟من دارم با خونوادم چیکار می کنم؟
دستم رو که گرفت به خودم اومدم.
_آیدا؛یا دته بابا چی می گفت؟
پوزخندی زدو ادامه داد:
_می گفت دست پر بر می گردم.می گفت این خبر می ترکونه.می گفت مایه افتخارما می شه.
قطره اشکی از چشماش چکید:
_ولی چیشد؟نیومد.تنهامون گذاشت.نیومد آیدا،اونم مثل تو بهمون قول داد،بابا هیچ وقت بر نگشت،نکنه تو هم...
نزاشتم حرفشو ادامه بده ،نمی تونستم بشنوم.
_هیششش.اونطوری نگو.این بار فرق می کنه.کاش کی تونستم نرم.می تونستم چشم پوشی کنم.ولی....الهه من می خوام کار بابا رو تموم کنم.اون می خواست نه تنها ما،همه دنیا بهش افتخار کنن.من می خوام اسمشو زنده کنم.می فهمی اینارو؟
به چشمام نگاه کرد،وقتی کوچکترین تردیدی ندید بلند شد.فقط گفت:
_مواظب مامان باش
ورفت.من خیر به راه رفته ی الهه...
با یه آبمیوه و کیک کوچولو به سمت تخت مامان رفتم.روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورت روشنش زل زدم.یعنی ممکنه من دیگه این صورتو نبینم؟
بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد.
ممکنه دیگه این چشمارو نبینم؟صدام کرد.ممکنه دیگه این صدارو نشنوم؟
_آیدا نرو.تو رو به روح پدرت قسم.نرو
مامان هیچ وقت به روح پدر قسم نخورده بود.چرا می ترسیدن؟چرا فکر می کردن سفر من هیچ برگشتی نداره؟
طاقت دیدن چشمای اشکیشو نداشتم.سرمو پایین انداختم و به دستای سرُم زدش نگاه کردم.
_مامان.تاحالا فکر کردین که بابا چرارفت؟چرا تنهامون گذاشت؟
_بد کرد باهامون.تو بد نکن.نرو ایدا جان.به جون...
_قسم نده مادر من.خواهش می کنم قسم نده.
سرمو گذاشتم رو دستاش.با دست دیگش سرمو نوازش کرد.ممکنه دیگه این نوازشو نداشته باشم؟وقتی سرُمش تموم شد سرمو برداشتم.با لبخند نگاهش کردم.غمگین نگاهم کرد.دست بردمو رآن کوچیکی رو از کیفم بیرون کشیدم.
چشمامو بستم.قرآنو بوسیدم.
_به همین کتاب مقدس...سلامت بر می گردم پیشت.
_الهه زنگ بزن آژانس برو خونه،من می مونم.یک ساعت دیگه هم میایم خونه.تو برو که از درساتم عقب نمونی.
تا خواست مخالفت کنه گفتم:
_برو الهه.من باید با مامان حرف بزنم.دلم راضی نیست که ازم ناراحت بشه.باید راضیش کنم.
غمگین نگام کرد و محکم پلک زد.انگار تصویرمو تو ذهنش ثبت کرد.یعنی من دیگه بر نمی گشتم؟یعنی دیگه منو نمی بینه که این طور با غم نگاهم می کنه؟من دارم با خونوادم چیکار می کنم؟
دستم رو که گرفت به خودم اومدم.
_آیدا؛یا دته بابا چی می گفت؟
پوزخندی زدو ادامه داد:
_می گفت دست پر بر می گردم.می گفت این خبر می ترکونه.می گفت مایه افتخارما می شه.
قطره اشکی از چشماش چکید:
_ولی چیشد؟نیومد.تنهامون گذاشت.نیومد آیدا،اونم مثل تو بهمون قول داد،بابا هیچ وقت بر نگشت،نکنه تو هم...
نزاشتم حرفشو ادامه بده ،نمی تونستم بشنوم.
_هیششش.اونطوری نگو.این بار فرق می کنه.کاش کی تونستم نرم.می تونستم چشم پوشی کنم.ولی....الهه من می خوام کار بابا رو تموم کنم.اون می خواست نه تنها ما،همه دنیا بهش افتخار کنن.من می خوام اسمشو زنده کنم.می فهمی اینارو؟
به چشمام نگاه کرد،وقتی کوچکترین تردیدی ندید بلند شد.فقط گفت:
_مواظب مامان باش
ورفت.من خیر به راه رفته ی الهه...
با یه آبمیوه و کیک کوچولو به سمت تخت مامان رفتم.روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورت روشنش زل زدم.یعنی ممکنه من دیگه این صورتو نبینم؟
بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد.
ممکنه دیگه این چشمارو نبینم؟صدام کرد.ممکنه دیگه این صدارو نشنوم؟
_آیدا نرو.تو رو به روح پدرت قسم.نرو
مامان هیچ وقت به روح پدر قسم نخورده بود.چرا می ترسیدن؟چرا فکر می کردن سفر من هیچ برگشتی نداره؟
طاقت دیدن چشمای اشکیشو نداشتم.سرمو پایین انداختم و به دستای سرُم زدش نگاه کردم.
_مامان.تاحالا فکر کردین که بابا چرارفت؟چرا تنهامون گذاشت؟
_بد کرد باهامون.تو بد نکن.نرو ایدا جان.به جون...
_قسم نده مادر من.خواهش می کنم قسم نده.
سرمو گذاشتم رو دستاش.با دست دیگش سرمو نوازش کرد.ممکنه دیگه این نوازشو نداشته باشم؟وقتی سرُمش تموم شد سرمو برداشتم.با لبخند نگاهش کردم.غمگین نگاهم کرد.دست بردمو رآن کوچیکی رو از کیفم بیرون کشیدم.
چشمامو بستم.قرآنو بوسیدم.
_به همین کتاب مقدس...سلامت بر می گردم پیشت.
۲.۲k
۳۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.