پارت پنجم
#پارت_پنجم
سوار ۲۰۶ سفید رنگم وارد کوچه شدم.کوچه ی جمع و جور قشنگی داشتیم که انتهاش به یه پارک سبز ختم می شد.هر طرف سه تا درخت کاج بلند بود.پسر بچه هایی که هفت سنگ بازی می کردنو دختر بچه هایی که عروسک بازی.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و از سه پله بالا رفتم و وارد حیاط شدم.کنار حوض نشستم و ابی به صورنم زدم.بعداز چند لحظه رفم داخل.چطور باید به مادرم می گفتم؟چطور راضیش می کردم؟
٭٭★٭٭
_نه.همین که گفتم.من یکی نمی زارم.
_مامان...همه چی ردیف شده.من تا دوهفته دیگه می رم.
بعد از ساعتها حرف و حرف و حرف،و بعد از سالها مطیع بودن اینیار من سرکشی کرد.من نه آوردم رو حرف مادرم.همه کسم.غمگین که نگام کرد کسی ته دلم داد زد:
_خیلی بی معرفتی آیدا.
بلند شد که بره،قلبمم با خودش برد.آرنجامو رو زانوهام گذاشتم و دستم رو زیر چونم.صدای الهه به گوشم رسید:
_می ری؟
کلافه گفتم:
_الهه جون هر کی دوس داری تو دیگه شروع نکن.به خدا از صب دارم جواب پس می دم.اصن فک کن دارم می رم مسافرت.زود بر می گردم.قول می دم.
یه قطره اشک که از چشمای عسلیش سقوط کرد انگار منم،سقوط کردم.پوزخند تلخی زد و گفت:
_اره.بر می گردی.بابا هم همینو می گفت.
و منو با کوله باری از آشفتگی تنها گذاشت.دلم راضی نبود از خودم.باید مامانو راضی می کردم.رفتم سمت آشپزخونه تا باهاش حرف بزنم.
تن بی جون مامانو که رو زمین دیدم دیگه هیچی نفهمیدم.همه چیز تار شد.صداش کردم.جواب نداد.مامانم جوابمو نمی داد.رفته رفته صدام اوج گرفت.رو دیوار سر خوردم و نشستم و مدام با فریاد صداش کردم.الهه سراسیمه اومد داخل.فقط گفت یا زهرا و به سمت تلفن دویید،من هنوز منتظر جوابی از سمت مادرم بودم.
سوار ۲۰۶ سفید رنگم وارد کوچه شدم.کوچه ی جمع و جور قشنگی داشتیم که انتهاش به یه پارک سبز ختم می شد.هر طرف سه تا درخت کاج بلند بود.پسر بچه هایی که هفت سنگ بازی می کردنو دختر بچه هایی که عروسک بازی.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و از سه پله بالا رفتم و وارد حیاط شدم.کنار حوض نشستم و ابی به صورنم زدم.بعداز چند لحظه رفم داخل.چطور باید به مادرم می گفتم؟چطور راضیش می کردم؟
٭٭★٭٭
_نه.همین که گفتم.من یکی نمی زارم.
_مامان...همه چی ردیف شده.من تا دوهفته دیگه می رم.
بعد از ساعتها حرف و حرف و حرف،و بعد از سالها مطیع بودن اینیار من سرکشی کرد.من نه آوردم رو حرف مادرم.همه کسم.غمگین که نگام کرد کسی ته دلم داد زد:
_خیلی بی معرفتی آیدا.
بلند شد که بره،قلبمم با خودش برد.آرنجامو رو زانوهام گذاشتم و دستم رو زیر چونم.صدای الهه به گوشم رسید:
_می ری؟
کلافه گفتم:
_الهه جون هر کی دوس داری تو دیگه شروع نکن.به خدا از صب دارم جواب پس می دم.اصن فک کن دارم می رم مسافرت.زود بر می گردم.قول می دم.
یه قطره اشک که از چشمای عسلیش سقوط کرد انگار منم،سقوط کردم.پوزخند تلخی زد و گفت:
_اره.بر می گردی.بابا هم همینو می گفت.
و منو با کوله باری از آشفتگی تنها گذاشت.دلم راضی نبود از خودم.باید مامانو راضی می کردم.رفتم سمت آشپزخونه تا باهاش حرف بزنم.
تن بی جون مامانو که رو زمین دیدم دیگه هیچی نفهمیدم.همه چیز تار شد.صداش کردم.جواب نداد.مامانم جوابمو نمی داد.رفته رفته صدام اوج گرفت.رو دیوار سر خوردم و نشستم و مدام با فریاد صداش کردم.الهه سراسیمه اومد داخل.فقط گفت یا زهرا و به سمت تلفن دویید،من هنوز منتظر جوابی از سمت مادرم بودم.
۱.۱k
۳۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.