پارتچهارم

#پارت_چهارم



در زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم.آقای ناظری،رئیسم،سلامی کرد و اشاره کرد که بشینم.
_خب.خبرایی شنیدم.بالاخره کار خودتو کردی؟
به لبخند مهربونش نگاه کردم که چهره ی نگرانش رو پشتش پنهون کرده بود.آقای ناظری،رفیق گرمابه و گلستان پدرم؛کسی که از برادر بهش نزدیک تر بود و کسی شبیه پدر برای من.سرمو پایین انداخت وگفتم:
_شکا دیگه چرا؟شما که می دونین چرا می خوام این کارو تموم کنم.
غمگین خیره شد به میز.انگار در لحضه رفت به خاطره های دورش.
_اره...می دونم،پدرت هم مثل خودت بود.لجباز و یک دنده.
خندید که مجبور شدم لبخند کوچیکی بزنم.
_حالا از تصمیمت مطمئنی؟
سرمو بالا گرفتم و با صدای محکمی گفتم:
_بله کاملا مطمئنم.شمام اگه سعی دارین که منصرفم...
_خواستم بگم من همه جوره حمایتت می کنم.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_من بهت ایمان دارم همون طور که به سعید داشتم.ولی خب اون...بد شانسی آورد.
با به یاد آوردن بلایی که به سر بابام اومد سر به زیر انداختم.بابام گم شده بود.نه رو زمین.تو آسمونا.هیچ کس نتونست بعد از آخرین تحقیقات فضاییش پیداش کنه.هیچ کس نمی دونست اون کجاست.و این...هشت سال بود که غم رو تو زندگی ما مهمون کرده بود و این مهمون قصد رفتن نداشت.
دیدگاه ها (۱۰)

#پارت_پنجمسوار ۲۰۶ سفید رنگم وارد کوچه شدم.کوچه ی جمع و جور ...

#پارت_ششم_الهه زنگ بزن آژانس برو خونه،من می مونم.یک ساعت دیگ...

#پارت_سومپشت میز کارم نشسته بودم و مطالب رو بررسی می کردم.سح...

#پارت_دوم٭٭★٭٭نه خانوم محترم،نمی شه.ما نیرو نداریم_پس این فض...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳

اولین دیدار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط