زوال عشق پارت بیست و نه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_بیست_و_نه #مهدیه_عسگری
خلاصه تا شب انقدر دورم گشت که دیگه آخرش خندم گرفت و باهاش آشتی کردم...البته کسی از قهرمون خبر نداشت و فک میکردن این از عشق زیادمونه که بردیا انقد دور و بر من میگرده...البته هم که از عشق بود....تو چشمای همه تحسین بود به جز چشمای ملیسا که پر از خشم و نفرت بود....
منم چند دقیقه یکبار یه لبخند ژکوند تحویلش میدادم تا کو*نش بیشتر بسوزه....
از اون موقع ای که بهم اعتراف کردیم شبا تو اتاق بردیا میخابم....
کارد میزدی خون ملیسا در نمیومد....
منم از دستی خودمو تو بغل بردیا ولو کردم و با ناز گفتم:بردیا عزیزم میشه بریم بخوابیم؟!....
اونم که هم دلش واسه ناز اومدن من ضعف رفته بود و هم نقشم و گرفته بود بوسه ای روی پیشونیم زد که از خجالت جلوی همه آب شدم....همه هم خندیدن....با لبخند گفت:آره عزیزم بریم....
دست همو گرفتیم و به سمت اتاق بردیا رفتیم....
همه با لبخند نگامون میکردن به غیر از ملیسا...وقتی جلوی اتاق رسیدیم جوری که کسی متوجه نشه چشمکی به ملیسا زدم که با خشم نگام کرد و به سمت اتاق مریم رفت و درو کوبید بهم....
بردیا دستمو کشید توی اتاقش و با اخم مصنوعی و لحن شوخی گفت:بیا ببینم بچه مردمو دق مرگ کردی با کارات....
خنده از ته دلی کردم و دستامو به زور دور گردنش حلقه کردم...چون قدم بهش نمی رسید....
با ناز تو چشماش نگاه کردم و گفتم:کسی حق نداره به عشق من چشم داشته باشه....
با یه حرکت مثله پرکاه بلندم کردم که جیغ خفیفی کشیدم و حلقه دستامو دور گردنش محکمتر کردم و پاهامو هم دور کمرش حلقه کردم....
خداروشکر اتاق بردیا آخر سالن بود و کسی صدایی نمی شنید....
پرتم کرد روی تختش که نه یه نفره بود و نه دونفره...خودشم خیمه زد روم و کامل خوابید روم که با خنده گفتم:وای بردیا له شدممم پاشوووو....
با خنده نگام کرد و بعد لباشو نرم روی لبام گذاشت....
خلاصه تا شب انقدر دورم گشت که دیگه آخرش خندم گرفت و باهاش آشتی کردم...البته کسی از قهرمون خبر نداشت و فک میکردن این از عشق زیادمونه که بردیا انقد دور و بر من میگرده...البته هم که از عشق بود....تو چشمای همه تحسین بود به جز چشمای ملیسا که پر از خشم و نفرت بود....
منم چند دقیقه یکبار یه لبخند ژکوند تحویلش میدادم تا کو*نش بیشتر بسوزه....
از اون موقع ای که بهم اعتراف کردیم شبا تو اتاق بردیا میخابم....
کارد میزدی خون ملیسا در نمیومد....
منم از دستی خودمو تو بغل بردیا ولو کردم و با ناز گفتم:بردیا عزیزم میشه بریم بخوابیم؟!....
اونم که هم دلش واسه ناز اومدن من ضعف رفته بود و هم نقشم و گرفته بود بوسه ای روی پیشونیم زد که از خجالت جلوی همه آب شدم....همه هم خندیدن....با لبخند گفت:آره عزیزم بریم....
دست همو گرفتیم و به سمت اتاق بردیا رفتیم....
همه با لبخند نگامون میکردن به غیر از ملیسا...وقتی جلوی اتاق رسیدیم جوری که کسی متوجه نشه چشمکی به ملیسا زدم که با خشم نگام کرد و به سمت اتاق مریم رفت و درو کوبید بهم....
بردیا دستمو کشید توی اتاقش و با اخم مصنوعی و لحن شوخی گفت:بیا ببینم بچه مردمو دق مرگ کردی با کارات....
خنده از ته دلی کردم و دستامو به زور دور گردنش حلقه کردم...چون قدم بهش نمی رسید....
با ناز تو چشماش نگاه کردم و گفتم:کسی حق نداره به عشق من چشم داشته باشه....
با یه حرکت مثله پرکاه بلندم کردم که جیغ خفیفی کشیدم و حلقه دستامو دور گردنش محکمتر کردم و پاهامو هم دور کمرش حلقه کردم....
خداروشکر اتاق بردیا آخر سالن بود و کسی صدایی نمی شنید....
پرتم کرد روی تختش که نه یه نفره بود و نه دونفره...خودشم خیمه زد روم و کامل خوابید روم که با خنده گفتم:وای بردیا له شدممم پاشوووو....
با خنده نگام کرد و بعد لباشو نرم روی لبام گذاشت....
۲.۹k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.