با این که حمایت نمیکنید ولی خب

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯

part_12
دیانا:
نگاهی به محشاد کردم که هی نگاهش بین منو ارسلان میچرخید زیر لب گفتم
+چه مرگته؟
÷دارم نگا میکنم ببینم به هم میاید یا ن
+ای بیام سر قبرت حلوا بخورم آبرومو بردی تو خو.
÷دهنت رو ببند چیز گش
آیفون به صدا در آومد.
منو محشاد با تعجب بهم نگاه کردیم که ارسلان گفت
_شرمنده رفیقمه اومده دنبالم
+اها دشمنت شرمنده
_ام البته ببخشید که بدون اجازه آدرس دادم
÷ن بابا این چه حرفیه خونه خودتونه
چش قری بهش رفتم که دوباره آیفون به صدا در اومد
÷من برم بگم بیاد یه چای بخوره.
_ننننن نمیخواد
÷ننن زشته
و به سرعت به سمت آیفون رفت
ای ای من این مارمولک رو میشناسم هنوز نیومده میخواد یه کی رو برا خودش جور کنه سینگل بدبخت.
چشم ازش گرفتم و نگاهی به ارسلان انداختم.
صورتش قرمز شده بود و لب و لوچش تو حلقش بود.
+چته چرا قیافت این جوریه؟
تا خواست چیزی بگه یهو پاره شد از خنده.
ای جان امروز انقدر خندید روده بور شد
+وا چه مرگته؟
_یه جور چشات رو ریز کردی و به محشاد نگاه میگردی انگار جاسوس دیدی
+والا این بشر از جاسوسم بد تره
_صحیح
+بشین برم یه چی بیارم بریزی تو حلقت
با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم
+ام یعنی بیارم میل کنید
_اها بعله
فهمیدم با تیکه گفت ولی اهمیتی ندادم و رفتم تا میوه و شیرینی بیارم.
+محشاد
محشاد
÷ها چیه صدات و انداختی پس کلت
+بیا کمک خو خر
و با ظرف میوه رفتم تو حال.
و محشادم پشت سرم با سینی چای اومد.
+سلام
×سلام خوب هستید؟
+بعله ممنون
×شما باید دیانا خانوم باشید
+بعله شما؟
×من محراب رفیق (به ارسلان اشاره کرد )این
ارسلان با دست زد رو پاش که محشاد خندی تو گلوی کرد
+خوشبختم
×منم
میوه ها رو روی میز گذاشتم و رفتم تا شیرینی ها رو بیارم.
شیرینی ها هم روی میز گذاشتم و کنار محشاد روی مبل دو نفر نشستم.
×ارسلان خونه پیدا کردید؟
_آره یه خونه خوب پیدا کردیم
محشاد با صدای بلند گفت
÷دیانااااا
+ها چه مرگته باز؟
÷الان من چیکار کنم؟ من قرار بود پیش تو زندگی کنم
+اوففف این بده
_خوب مشکلی نیست اون خونه که بزرگه ۵تا اتاق هم داره یکی از اتاقاش ما شما
÷جدی؟
_آره دیگه تو هم بیا تو که همه جا سر جهیزیه من بودی اینم روش.
محراب پقی زد زیر خنده که محشاد هم از اون طرف زد تو پهلوم.
_محراب
×بعله
_فکر کنم به گ.. ام یعنی چیز رفتیم
×چرا؟
_منو تو مگه قرار نبود خونه هامون رو بفروشیم و با هم زندگی کنیم؟
×راست میگی حالا چیکار کنیم؟
منو محشاد این منگلا بهشون نگاه میگردیم
_یه زنگ به اون یارو رفیقت بزن همون املاکیه.
محراب از جاش بلند شد و یک سمت خونه رفت.
_ببخشید
+ن بابا راحت باشید
×کارمون در اومد....
ادامه در پست بعد.....
دیدگاه ها (۰)

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_12دیانا: +ن بابا راحت باشید ×کارمون د...

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_13ارسلان:با محراب سوار ماشین شدیم و ب...

گفتم زشته نباشه یه ادیت از اردیا با این آهنگ...👀

⁦¯⁠\⁠_مابایا⁦_⁠/⁠¯part_11ارسلان:یه دختر چمدون به دست بود که ...

رمان بغلی من پارت ۴۸یاشار: کت شلوار خوشگلمو( عکسشو میزارم)...

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

رمان بغلی من پارت۷۲ارسلان: ببرمت دکتر برات آمپول بنویسه دیان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط