تکپارتی
تکپارتی!
خسته بود! از همه چیز! دنیا رو بدون اون نمیخواست، چون براش فرقی با جهنم نداشت. فقط میخواست یک باره دیگه فقط برای یه لحظه اون چشم ها رو دوباره ببینه.
تمام کارهایی که میکرد فقط این بود که هر روز به عکس هاش خیره بشه و اون حس لعنتی تمام وجودش رو فرا بگیره.
وقتی کنارش بود حس میکرد خوشبخت ترین ادم روی کره زمینه، اما غم و اندوه میتونه به هر قلمرویی نفوذ کنه، بدون توجه به شادی و خوشبختی ادم ها.
و این غم به خونه اون هم اومد. هنوز هم اخرین باری که اون چشم ها رو ملاقات کرد یادشه. اما اون روز اون چشم ها برای همیشه بسته شدن.
روی تخت دراز کشیده بود، با رفتن دخترکش، مرده متحرکی بیش نبود.
لب های ترک خورده و پوست رنگ پریده، چشمای خسته و قرمز رنگ که بخاطر گریه های شبونه به این شکل در اومده بود. دیگه دخترکش نبود که مراقبش باشه تا انقدر شکسته نشه:)
چشماش رو بست. خودش رو به دست رویا سپرد . با حس بوی عطر شیرین و اشنایی، پلک هاش رو از هم فاصله داد.
با صورت مهربون دخترکش روبه رو شد. سراسیمه روی تخت نشست. با تعجب به زندگیش خیره شد. اروم زمزمه کرد : دختر من؟
دخترک لبخندی زد و گفت : اره خودشه، مونی!
بدون معطلی خودش رو مهمون اغوش دخترش کرد و عطرش رو تنفس کرد. به اشک هاش اجازه ریختن داد و با صدای گرفته ، بغض الود و مردونه اش گفت : خواهش میکنم ، خواهش میکنم منو ترک نکن! بدون تو دارم میمیرم. ولم نکن.
دخترک لبخند غمگینی زد و موهای مشکی پسر رو نوازش کرد. کمی بعد اون رو از خودش جدا کرد. اشک های پسر رو پاک کرد و با لحن مهربونی گفت :
منم دلم برات تنگ شده بود! مونی:) دوست داری باهام بیای؟ میتونیم تا همیشه کنار هم باشیم.
با قاطعیت جواب دختر رو داد : معلومه! برام مهم نیست کجا فقط منو با خودت ببر. دلم نمیخواد به دنیای جهنمی بدون تو برگردم.
دختر لبخندی زد و دستش رو دراز کرد : دستم رو بگیر .
........
صبح روز بعد جسد پسر رو روی تخت خوابش پیدا کردند، اما هیچکس نمیدونست که پسرک چه مرگ دلنشینی رو تجربه کرده. پزشک قانونی علت مرگ رو ایست قلبی اعلام کرد، اما شاید علت اصلی این مرگ دوری بود؟
خب! دختر و پسر تا ابد کنار هم توی اون دنیا زندگی کردن؟ ممکنه!
برای اولین بار غمگین نوشتم. قشنگ شد؟ 🥺
خسته بود! از همه چیز! دنیا رو بدون اون نمیخواست، چون براش فرقی با جهنم نداشت. فقط میخواست یک باره دیگه فقط برای یه لحظه اون چشم ها رو دوباره ببینه.
تمام کارهایی که میکرد فقط این بود که هر روز به عکس هاش خیره بشه و اون حس لعنتی تمام وجودش رو فرا بگیره.
وقتی کنارش بود حس میکرد خوشبخت ترین ادم روی کره زمینه، اما غم و اندوه میتونه به هر قلمرویی نفوذ کنه، بدون توجه به شادی و خوشبختی ادم ها.
و این غم به خونه اون هم اومد. هنوز هم اخرین باری که اون چشم ها رو ملاقات کرد یادشه. اما اون روز اون چشم ها برای همیشه بسته شدن.
روی تخت دراز کشیده بود، با رفتن دخترکش، مرده متحرکی بیش نبود.
لب های ترک خورده و پوست رنگ پریده، چشمای خسته و قرمز رنگ که بخاطر گریه های شبونه به این شکل در اومده بود. دیگه دخترکش نبود که مراقبش باشه تا انقدر شکسته نشه:)
چشماش رو بست. خودش رو به دست رویا سپرد . با حس بوی عطر شیرین و اشنایی، پلک هاش رو از هم فاصله داد.
با صورت مهربون دخترکش روبه رو شد. سراسیمه روی تخت نشست. با تعجب به زندگیش خیره شد. اروم زمزمه کرد : دختر من؟
دخترک لبخندی زد و گفت : اره خودشه، مونی!
بدون معطلی خودش رو مهمون اغوش دخترش کرد و عطرش رو تنفس کرد. به اشک هاش اجازه ریختن داد و با صدای گرفته ، بغض الود و مردونه اش گفت : خواهش میکنم ، خواهش میکنم منو ترک نکن! بدون تو دارم میمیرم. ولم نکن.
دخترک لبخند غمگینی زد و موهای مشکی پسر رو نوازش کرد. کمی بعد اون رو از خودش جدا کرد. اشک های پسر رو پاک کرد و با لحن مهربونی گفت :
منم دلم برات تنگ شده بود! مونی:) دوست داری باهام بیای؟ میتونیم تا همیشه کنار هم باشیم.
با قاطعیت جواب دختر رو داد : معلومه! برام مهم نیست کجا فقط منو با خودت ببر. دلم نمیخواد به دنیای جهنمی بدون تو برگردم.
دختر لبخندی زد و دستش رو دراز کرد : دستم رو بگیر .
........
صبح روز بعد جسد پسر رو روی تخت خوابش پیدا کردند، اما هیچکس نمیدونست که پسرک چه مرگ دلنشینی رو تجربه کرده. پزشک قانونی علت مرگ رو ایست قلبی اعلام کرد، اما شاید علت اصلی این مرگ دوری بود؟
خب! دختر و پسر تا ابد کنار هم توی اون دنیا زندگی کردن؟ ممکنه!
برای اولین بار غمگین نوشتم. قشنگ شد؟ 🥺
- ۱۳.۳k
- ۲۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط