درخواستی

#درخواستی
Part: ¹

تو کلاس نشسته بودی و داشتی با خودکارت وَر میرفتی که یهو یه بطری آب خالی شد رو سرت.....سر تا پات خیس شد....بالا سرت رو نگاه کردی که طبق معمول جونکوک بود ....

جونکوک: سرد بود!(نیشخند)

سرت رو انداختی پایین و سعی کردی بهش نگا نکنی ....

جونکوک: بگیرینش....(روبه نوچه هاش)

یهو دوتا از نوچه هاش اومدن سمتت و دستات رو گرفتن ....

ات: نه ...توروخدا ولم کنین ....

تقلا میکردی و سعی داشتی از چَنگِشون در بیای ....

بردنت حیاط پشتی ....محکم پرتت کردن زمین که از درد چشات رو بستی و دستات رو مشت کردی....

جونکوک: به حرفام فکر کردی!
ات: هااا...ج..جونکوک بخدا کاره من نبود ‌...ب..باور کن !...
جونکوک: گفتم به حرفام فکر کردی!(داد)
ات: آ..آره...
جونکوک: خب؟!
ات: ولی جونکوک آخه من ....
جونکوک: بهت گفتم یا از این مدرسه گورت رو گم میکنی و میری یا خودم از مدرسه پرتت میکنم بیرون!
ات: آخه ج..جونکوک...چطوری آخره سال مَدرِسَم رو عوض کنم ...

قبل از اینکه حرفت تموم شه سرت داد زد ....

جونکوک: برام مهم نیست چطوری!  فقط گورت رو گم کن و برو !
ات: یکم بهم رحم کن آخه ....
جونکوک: گفتم گورت رو گم کن از این مدرسه و برو بیرون ...

با لگد محکم کوبید تو دلت که از درد به خودت پیچیدی!

با نوچه هاش ازت فاصله گرفتن و رفتن ...دلت میخواست همون لحظه از اون مدرسه بری ولی نمیتونستی ‌...توانش رو نداشتی! یعنی پولش رو نداشتی ‌...به اندازه ی کافی شهریه ی این مدرسه زیاد بود ! رفتن به یه مدرسه ی جدید خیلی برات سخت بود ....و از هر طرف تحت فشار بودی! ...
از یه طرف نداشتن پدر و مادر(خدا نکنه سر هیچ کدومتون بیاد ) و از یه طرف جونکوک....

فردا صبح:

بزور از تخت بلند شدی و یونیفورم مَدرِسَت رو پوشیدی و رفتی مدرسه .‌...میدونستی ایندفعه اگر جونکوک بِبینَتِت خونِت پای خودته اما دیگه برات هیچی مهم نبود ...تو دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتی !

وارد کلاس شدی که با جونکوک که تنها تو کلاس نشسته بود روبه رو شدی ! ....خواستی برگردی که با صداش متوقف شدی ! ....

جونکوک: وایسا...!

اروم قدم برمیداشت و به سمتت میومد ....هر قدمی که برداشت ترس تو وجودت دوبرابر میشد ....

بهت رسید ...دستی سمته موهات برد و نوازشِشون کرد ....

جونکوک: بهت نگفتم گورت رو از این مدرسه گم کن و برو! ...نگفتم! ....
دیدگاه ها (۷)

#درخواستی ادامه پارت ¹.....یهو موهات رو گرفت تو دستش و انداخ...

#درخواستی Part: ²دیگه اینقدر کُتَگِت زد که از هوش رفتی ....د...

#عروس_فراری 🤍👀 Part: ³¹تهیونگ: خب بِنال! کای: هانی یول ....ت...

#عروس_فراری 🤍👀Part: ³⁰تهیونگ: نیاز نیست تو بغلش کنی! ...تو ب...

چرا من پارت ۱۱و جنی قضیه رو گفتهمون لحظه جونکوک وارد اتاق می...

چرامن پارت ۵تا اینکه جونکوک رسیددینگ دینگات: کیهجونکوک ـ: من...

از نفرت تا عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط