اشک حسرت پارت
#اشک حسرت #پارت ۲
آسمان:
برسعید عکس اون آیدین خیلی راحت بود وما رو به اسم صدا می زد وخیلی هم شوخ طبع بود آیدین بچه پول دار بود از اونا که همیشه لباس مارک می پوشیدن واتو کشیده وجیباشون پر از پول هر چند که سعیدم اینجوری بود ولی بخاطر ورشکست شدن کارخونه پدرش وبدهکاری ومرگ پدرش همه چیزشون رو از دست دادن فقط یه خونه براشون موند که اونم فروختن ویه خونه نزدیک خونه ای ما گرفتن من هیچ وقت سوال نکردم وامیدم می گفت چیزی نگم چون خانواده اشون حسابی بهم ریخته می دونستم مادرهدیه وسعید بیماره وکلی خرج مخارج داره همیشه خونه بود وجایی نمی رفت زن مهربونی بود وسعید درست مثله اون بود کم حرف وهمیشه لبخند کمرنگی رو لباش بود سعید بزرگ خونه بود وسهیلم دو سالی از اون کوچیکتر بود هدیه سه سال از سهیل کوچیکتر وته تغاری خونه بودبرادرها که جونشونم می دادن براش
- سلام
برگشتم وبا ذوق پریدم تو بغل هدیه
- کجایی تو دلم واسه ات تنگ شده
هدیه : با آیدین اومدیم رفت یکم خرید کرد واسه امشب
- نوبت اون بود
هدیه :آره باز رفتی زیر بارون
- می دونی عاشق بارونم بریم که الان امید صدا در میاد
رفتیم تو حال پسرا هنوز سرپا وایساده بودن وحرف می زدن آیدین مثله همیشه خوش خنده بود وبا دیدن من گفت : سلام آسمان خوبی
- سلام آقا آیدین خوش اومدین
سعید اما آروم سلام کرد وحتا نگاهمم نکرد از خصوصیات اخلاقیش بود گاهی وقت ها می دیدم چطور به هدیه محبت می کنه شاخ در می آوردم همیشه فکر می کردم آدم سرد وبی احساسیه ولی بعد فهمیدم اشتباه کردم واون فقط خیلی با ملاحضه است وحرمت نگه می داره
امید : بشینید بچه
پسرا با تعارف امید نشستن منو هدیه هم رفتیم تو آشپزخونه ومشغول شدیم از این شب نشینی ها هر هفته داشتیم هر هفته هم یکی واسه اون شب خرید می کرد وامشب نوبت آیدین بود وسایل پذیرای رو می خرید وبرای شام از بیرون غذا سفارش می داد یا گاهی وقت ها از خونشون می آورد نوبت سعید وهدیه هم می شد یا غذا درست می کردن یا سعید سفارش می داد نوبت ما که می رسید می گفتن من حتما باید آشپزی کنم منم اصلا اعتراض نمی کردم هدیه دوتا سینی که پر کردم رو برداشت وبرد منم چای ریختم ورفتم تو حال دیدم سعید نیست کنجکاو بودم ولی چیزیم نگفتم ولی کت وشال گردنش رو مبل بود
آسمان:
برسعید عکس اون آیدین خیلی راحت بود وما رو به اسم صدا می زد وخیلی هم شوخ طبع بود آیدین بچه پول دار بود از اونا که همیشه لباس مارک می پوشیدن واتو کشیده وجیباشون پر از پول هر چند که سعیدم اینجوری بود ولی بخاطر ورشکست شدن کارخونه پدرش وبدهکاری ومرگ پدرش همه چیزشون رو از دست دادن فقط یه خونه براشون موند که اونم فروختن ویه خونه نزدیک خونه ای ما گرفتن من هیچ وقت سوال نکردم وامیدم می گفت چیزی نگم چون خانواده اشون حسابی بهم ریخته می دونستم مادرهدیه وسعید بیماره وکلی خرج مخارج داره همیشه خونه بود وجایی نمی رفت زن مهربونی بود وسعید درست مثله اون بود کم حرف وهمیشه لبخند کمرنگی رو لباش بود سعید بزرگ خونه بود وسهیلم دو سالی از اون کوچیکتر بود هدیه سه سال از سهیل کوچیکتر وته تغاری خونه بودبرادرها که جونشونم می دادن براش
- سلام
برگشتم وبا ذوق پریدم تو بغل هدیه
- کجایی تو دلم واسه ات تنگ شده
هدیه : با آیدین اومدیم رفت یکم خرید کرد واسه امشب
- نوبت اون بود
هدیه :آره باز رفتی زیر بارون
- می دونی عاشق بارونم بریم که الان امید صدا در میاد
رفتیم تو حال پسرا هنوز سرپا وایساده بودن وحرف می زدن آیدین مثله همیشه خوش خنده بود وبا دیدن من گفت : سلام آسمان خوبی
- سلام آقا آیدین خوش اومدین
سعید اما آروم سلام کرد وحتا نگاهمم نکرد از خصوصیات اخلاقیش بود گاهی وقت ها می دیدم چطور به هدیه محبت می کنه شاخ در می آوردم همیشه فکر می کردم آدم سرد وبی احساسیه ولی بعد فهمیدم اشتباه کردم واون فقط خیلی با ملاحضه است وحرمت نگه می داره
امید : بشینید بچه
پسرا با تعارف امید نشستن منو هدیه هم رفتیم تو آشپزخونه ومشغول شدیم از این شب نشینی ها هر هفته داشتیم هر هفته هم یکی واسه اون شب خرید می کرد وامشب نوبت آیدین بود وسایل پذیرای رو می خرید وبرای شام از بیرون غذا سفارش می داد یا گاهی وقت ها از خونشون می آورد نوبت سعید وهدیه هم می شد یا غذا درست می کردن یا سعید سفارش می داد نوبت ما که می رسید می گفتن من حتما باید آشپزی کنم منم اصلا اعتراض نمی کردم هدیه دوتا سینی که پر کردم رو برداشت وبرد منم چای ریختم ورفتم تو حال دیدم سعید نیست کنجکاو بودم ولی چیزیم نگفتم ولی کت وشال گردنش رو مبل بود
- ۸.۶k
- ۰۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط