عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ²⁶
که در اتاق باز شد و جونگکوک اومد داخل
کوک: چرا اینجا نشستی؟
ات: کجا بشینم پس؟
کوک: منظورم اینه که باید کار کنی!
ات: ولی من حالم خوب نیست چطوری کار کنم؟
کوک: خوب باشه یا نباشه مهم نیست زود باش برو کار کن!
ات: ولی آجوما گفت....
کوک: مهم نیست اون چی گفت مهم اینه که من چی میگم!...پاشو برو
ات: باشه 😒
''رفتم پایین و مشغول کار کردن شدم...اول ظرف ها رو شستم بعدشم کمک آجوما غذاپختم"
ساعت ⁸ شب بود....جونگکوک اومد غذا شو خورد و رفت تو اتاقش....منم خسته بودم رفتم تو اتاق و دراز کشیدم
سرم بدجور درد میکنه....حالا چیکار کنم؟
که کم کم خوابم برد
صبح که بیدار شدم رفتم پایین و دوباره مشغول کار کردن شدم که جونگکوک و اون دوستش اومد
کوک: سلام...آجوما غذا حاضره؟
آجوما: سلام پسرم...۱۰ دقیقهی دیگه حاضره
کوک: اوکی پس منو هیونگ اینجا میشینیم تا حاضر بشه
آجوما: باشه پسرم
رفتم تو آشپزخونه و داشتم اونجا رو تمیز میکردم و اون دوتا هی در گوش هم پچ پچ میکردن که.....
ته: ات...تو مامان و بابا نداری؟
ات: مگه میشه نداشته باشم پس از کجا اومدم؟
ته: منظورم اینه که اونا کجان؟
ات: سال ها پیش مردن
کوک: پس تو کجا بزرگ شدی؟
ات: پیش پارک نامو
ته: همون صاحب بار
ات: آره
ته: که اینطور!
"آشپزخونه رو تمیز کردم و بعدش رفتم تو اتاق تا یکم استراحت کنم....ولی قیافهی دوست جونگکوک یه جورایی واسم آشناس....شاید قبلا تو بار دیدمش"
یکم که استراحت کردم دوباره رفتم تا باز کار کنم....اما دیگه کاری نبود....پس رفتم توی باغ...اما...یادم به چانسو افتاد....همینطور داداشم
هیچوقت هیچکس نباید گریه هامو ببینه ... اینطوری همه فکر میکنن من ضعیفم....واسه همین جلوی کسی گریه نمیکنم....که یهو....
ویو تهیونگ:
ته: خوب کوک من دیگه میرم
کوک: هیونگ میموندی حالا
ته: نه دیگه کار دارم باید برم...خدافظ
کوک: اوکی خدافظ
داشتم از عمارت خارج میشدم که دیدم ات یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه
ولی....چرا؟
رفتم پیشش و.......
♡۳۳ لایک و ۵۰ کامنت♡
part ²⁶
که در اتاق باز شد و جونگکوک اومد داخل
کوک: چرا اینجا نشستی؟
ات: کجا بشینم پس؟
کوک: منظورم اینه که باید کار کنی!
ات: ولی من حالم خوب نیست چطوری کار کنم؟
کوک: خوب باشه یا نباشه مهم نیست زود باش برو کار کن!
ات: ولی آجوما گفت....
کوک: مهم نیست اون چی گفت مهم اینه که من چی میگم!...پاشو برو
ات: باشه 😒
''رفتم پایین و مشغول کار کردن شدم...اول ظرف ها رو شستم بعدشم کمک آجوما غذاپختم"
ساعت ⁸ شب بود....جونگکوک اومد غذا شو خورد و رفت تو اتاقش....منم خسته بودم رفتم تو اتاق و دراز کشیدم
سرم بدجور درد میکنه....حالا چیکار کنم؟
که کم کم خوابم برد
صبح که بیدار شدم رفتم پایین و دوباره مشغول کار کردن شدم که جونگکوک و اون دوستش اومد
کوک: سلام...آجوما غذا حاضره؟
آجوما: سلام پسرم...۱۰ دقیقهی دیگه حاضره
کوک: اوکی پس منو هیونگ اینجا میشینیم تا حاضر بشه
آجوما: باشه پسرم
رفتم تو آشپزخونه و داشتم اونجا رو تمیز میکردم و اون دوتا هی در گوش هم پچ پچ میکردن که.....
ته: ات...تو مامان و بابا نداری؟
ات: مگه میشه نداشته باشم پس از کجا اومدم؟
ته: منظورم اینه که اونا کجان؟
ات: سال ها پیش مردن
کوک: پس تو کجا بزرگ شدی؟
ات: پیش پارک نامو
ته: همون صاحب بار
ات: آره
ته: که اینطور!
"آشپزخونه رو تمیز کردم و بعدش رفتم تو اتاق تا یکم استراحت کنم....ولی قیافهی دوست جونگکوک یه جورایی واسم آشناس....شاید قبلا تو بار دیدمش"
یکم که استراحت کردم دوباره رفتم تا باز کار کنم....اما دیگه کاری نبود....پس رفتم توی باغ...اما...یادم به چانسو افتاد....همینطور داداشم
هیچوقت هیچکس نباید گریه هامو ببینه ... اینطوری همه فکر میکنن من ضعیفم....واسه همین جلوی کسی گریه نمیکنم....که یهو....
ویو تهیونگ:
ته: خوب کوک من دیگه میرم
کوک: هیونگ میموندی حالا
ته: نه دیگه کار دارم باید برم...خدافظ
کوک: اوکی خدافظ
داشتم از عمارت خارج میشدم که دیدم ات یه گوشه نشسته و داره گریه میکنه
ولی....چرا؟
رفتم پیشش و.......
♡۳۳ لایک و ۵۰ کامنت♡
۱۹.۱k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.