عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ²⁵
با سردرد از خواب بیدار شدم!
من کیم؟ اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟
تو حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد!
کوک: بهوش اومدی؟
ات: مگه نمیبینی؟
کوک: تو آدم نمیشی! باید میزاشتم بمیری!
ات: خوب حالا....
کوک: نباید نجاتت میدادم....باید میذاشتم بمیری! تو هرکار کردا بودم رو به باد دادی!
ات: چرا فکر مینی تقصیر من بوده؟
کوک: آها یعنی تو نبودی که به دو یون گفتی من کجام و منو لو دادی آره؟
ات: داری از چی حرف میزنی؟
کوک: خودت بهتر میدونی من چی میگم!
ات: من که نمیفهمم چی میگی
کوک: راستشو بگو...واسه دو یون کار میکنی؟
ات: من واسه هیچ خری کار نمیکنم!
کوک: تو که راست میگی
ات: ولی من تقصیری ندارم !
کوک: آره جون خودت
ات: اول بگو چیشده تا منم همه چیو واست توضیح بدم
کوک: چند شب پیش....یه ماشین اومد عمارت...افراد دو یون بودن...و منو و ندیمه ها رو گرفتن و بردن....اونا گفتن تو ما رو لو دادی!
ات:چی؟ باور کن دروغ گفتن....یکی متو بیهوش کرد و .....
کوک: ساکت باش....میدونم تقصیر تو نبود
ات: پس چی زر زر میکنی ؟ "آروم"
کوک: چی گفتی؟
ات: هیچی
کوک: اوکی....استراحت کن
ات: اوکی
رفتم تو فکر...پس اسم داداشم تهیونگ بوده...کیم تهیونگ!
هعی داداش....روحت شاد....من که اسمتم نمیدونستم اسمت چیه....تازه یادم اومد...همش هم تقصیر اون نامو ی عوضیه!
حالم که یکم بهتر شد رفتم پایین که...
ته: سلام ات....خوب شدی؟
ات: آره ممنون
"رفتم تو آشپزخونه و بازم به داداشم فکر کردم....چیز زیادی از چهرش یادم نمیاد...ولی....که یهو..."
ته: تو فکری
ات: ها...نه چیزی نیست
ته: اگه چیزی هست بگو ها منو مثل داداش خودت بدون
ات: ممنون "ناراحت"
ته: ناراحت شدی؟
ات: نه...راستی چانسو چی شد؟
ته: خوب...اون...راستش...
ات: میدونم چی میخوای بگی...میخوای بگی مرده
ته: خوب....آره
ات: فقط اون مثل داداش واقعیم بود...که اونم دیگه نیست
ته: من...متاسفم....تو داداش داری؟
ات: آره....ولی مرده
ته: خدا رحمتش کنه "خبر نداری تو داداشش هستی😅"
ات: ممنون
ته: منم یه خواهر داشتم که مرده...اونم اسمش ات بود
ات: چه جالب!
ته: خوب من دیگه میرم...خدافظ
ات: خدافظ
"چقدر دلتون میخواد بفهمن ولی حالا حالا نمیشه 😂"
یکم آب خوردم و یه تی برداشتم تا خونه رو تمیز کنم که آجوما اومد
آجوما: چیکار میکنی؟
ات: میخوام خونه رو تمیز کنم دیگه
آجوما: ولی تو حالت خیلی خوب نیست بده به من
ات: مهم نیست تو که جونگکوک رو میشناسی اگه کار نکنم چیکار میکنه
آجوما: من باهاش حرف زدم گفت مشکلی نداره کار نکنی
ات: واقعا؟
آجوما: آرا حالا اون تی رو بده به من
ات: هوففف باشه...پس من چیکار کنم؟
آجوما: برو استراحت کن
ات: آخه چقدر دیگههه
آجوما: اونقدری که حالت خوب بشه
ات: باشه حالا من میرم
داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که در باز شد و جونگکوک اومد داخل
part ²⁵
با سردرد از خواب بیدار شدم!
من کیم؟ اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟
تو حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد!
کوک: بهوش اومدی؟
ات: مگه نمیبینی؟
کوک: تو آدم نمیشی! باید میزاشتم بمیری!
ات: خوب حالا....
کوک: نباید نجاتت میدادم....باید میذاشتم بمیری! تو هرکار کردا بودم رو به باد دادی!
ات: چرا فکر مینی تقصیر من بوده؟
کوک: آها یعنی تو نبودی که به دو یون گفتی من کجام و منو لو دادی آره؟
ات: داری از چی حرف میزنی؟
کوک: خودت بهتر میدونی من چی میگم!
ات: من که نمیفهمم چی میگی
کوک: راستشو بگو...واسه دو یون کار میکنی؟
ات: من واسه هیچ خری کار نمیکنم!
کوک: تو که راست میگی
ات: ولی من تقصیری ندارم !
کوک: آره جون خودت
ات: اول بگو چیشده تا منم همه چیو واست توضیح بدم
کوک: چند شب پیش....یه ماشین اومد عمارت...افراد دو یون بودن...و منو و ندیمه ها رو گرفتن و بردن....اونا گفتن تو ما رو لو دادی!
ات:چی؟ باور کن دروغ گفتن....یکی متو بیهوش کرد و .....
کوک: ساکت باش....میدونم تقصیر تو نبود
ات: پس چی زر زر میکنی ؟ "آروم"
کوک: چی گفتی؟
ات: هیچی
کوک: اوکی....استراحت کن
ات: اوکی
رفتم تو فکر...پس اسم داداشم تهیونگ بوده...کیم تهیونگ!
هعی داداش....روحت شاد....من که اسمتم نمیدونستم اسمت چیه....تازه یادم اومد...همش هم تقصیر اون نامو ی عوضیه!
حالم که یکم بهتر شد رفتم پایین که...
ته: سلام ات....خوب شدی؟
ات: آره ممنون
"رفتم تو آشپزخونه و بازم به داداشم فکر کردم....چیز زیادی از چهرش یادم نمیاد...ولی....که یهو..."
ته: تو فکری
ات: ها...نه چیزی نیست
ته: اگه چیزی هست بگو ها منو مثل داداش خودت بدون
ات: ممنون "ناراحت"
ته: ناراحت شدی؟
ات: نه...راستی چانسو چی شد؟
ته: خوب...اون...راستش...
ات: میدونم چی میخوای بگی...میخوای بگی مرده
ته: خوب....آره
ات: فقط اون مثل داداش واقعیم بود...که اونم دیگه نیست
ته: من...متاسفم....تو داداش داری؟
ات: آره....ولی مرده
ته: خدا رحمتش کنه "خبر نداری تو داداشش هستی😅"
ات: ممنون
ته: منم یه خواهر داشتم که مرده...اونم اسمش ات بود
ات: چه جالب!
ته: خوب من دیگه میرم...خدافظ
ات: خدافظ
"چقدر دلتون میخواد بفهمن ولی حالا حالا نمیشه 😂"
یکم آب خوردم و یه تی برداشتم تا خونه رو تمیز کنم که آجوما اومد
آجوما: چیکار میکنی؟
ات: میخوام خونه رو تمیز کنم دیگه
آجوما: ولی تو حالت خیلی خوب نیست بده به من
ات: مهم نیست تو که جونگکوک رو میشناسی اگه کار نکنم چیکار میکنه
آجوما: من باهاش حرف زدم گفت مشکلی نداره کار نکنی
ات: واقعا؟
آجوما: آرا حالا اون تی رو بده به من
ات: هوففف باشه...پس من چیکار کنم؟
آجوما: برو استراحت کن
ات: آخه چقدر دیگههه
آجوما: اونقدری که حالت خوب بشه
ات: باشه حالا من میرم
داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که در باز شد و جونگکوک اومد داخل
۲۱.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.