عشق درسایه سلطنت پارت44
تهیونگ غذاش رو خورد و بلند شد همه بلند شدن و تعظیمی کردن من فقط بلند شدم تا بره و تعظیمی نکردم و دیگه ننشستم و گلام رو برداشتم و با عجله رفتم سمتش که داشت پله ها رو در حالیکه کلی خدمتكار ومحافظ دنبالش بودن بالا میرفت چند پله ای بالا رفتم و از نگهبانا و خدمتکاراش عبور کردم و کنارش ایستادم گفتم
مری:نامه های من رو کی میفرستین؟
جدی اخم کرد و گفت
تهیونگ: فرستادم ...فرستاده ام چندین ساعت پیش رفت
با ذوق گفتم
مری: چه عالی
و برگشتم سمت میز و به کاترین و جسیکا نگاه کردم و گفتم مری: بانو کاترین پرنسس جسیکا به تعدادی از گلا رو میذارم تو اتاقتون که موقع خواب اتاقتون رایحه خوبی داشته باشه وراحت بخوابین
کاترین لبخندی زد و گفت
کاترین: ممنونم عزیزم
جسیکا با کلمه فرانسوی که امروز ازم یادم گرفته بود گفت
جسیکا: مرسی خواهر
تهیونگ برگشت و نگاش کرد و گفت
تهیونگ:پس استاد فرانسه ات به یه دردی خورد
این نشون میداد وضعیت جسیکا و آموزش هاش براش
خیلی مهم بود.. آفرین برادر نمونه جسیکا لبخندی زد و گفت جسیکا:فک نکنم اون اصلا به درد هیچ کاری بخوره سرورم... این رو امروز از بانو مری یاد گرفتم
تهیونگ اخم کوچیکی کرد و نگاه کوتاه زیر چشمی بهم
انداخت و بی توجه به راهش ادامه داد پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و از تهیونگ جلو زدم و سریعتر پله ها رو طی کردم که سر یه پله ای پام رو کج گذاشتم و لباس بلندم رفت زیر پام و نزدیک بود از پشت بیوفتم که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت و دستش رو روی پهلوم گذاشت از پشت تقریبا بهش چسبیده بودم. دستش رو روی پهلوم محکم کرد و توی یه حرکت روی
همون پله یعنی یه پله بالاتر از خودش صافم کرد اوووف.. به خیر گذشت اخمی کرد و گفت
تهیونگ:بیشتر مراقب باش...
و ایستادم که با خدم و حشم رد شد و سمت اتاقش رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم و سمت اتاق کاترین رفتم که
تهیونگ جلوی در اتاقش که خیلی بزرگ بود رسیده بود در بانها در رو براش باز کردن که رو بهش گفتم
مری:شما هم چندتا میخواین که اتاقتون رایحه خوب بگیره؟
تهیونگ: نه...
کوتاه ، جدی پرغرور و خشن....به درک شونه ای بالا انداختم و همونجور که سمت اتاق کاترین میرفتم گفتم
مری: پس امیدوارم اصلا راحت نخوابين وكابوس ببینین که متوجه رایحه گل ها بشین
وبی توجه به نگاههای خیره اش وارد اتاق کاترین شدم
تعدادی از گلا رو روی میز ارایشش و یه شاخه گل سرخ و زیبا
رو روی بالشتش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم و به اتاق
جسیکا رفتم و همین کار رو برای اونم انجام دادم با انرژی به اتاقم و تخت سفت و اهنیم برگشتم احساس بهتری نسبت به روزهای اول داشتم و همش رو مديون حرفای کاترین و بودن جسیکا بودم....
مری:نامه های من رو کی میفرستین؟
جدی اخم کرد و گفت
تهیونگ: فرستادم ...فرستاده ام چندین ساعت پیش رفت
با ذوق گفتم
مری: چه عالی
و برگشتم سمت میز و به کاترین و جسیکا نگاه کردم و گفتم مری: بانو کاترین پرنسس جسیکا به تعدادی از گلا رو میذارم تو اتاقتون که موقع خواب اتاقتون رایحه خوبی داشته باشه وراحت بخوابین
کاترین لبخندی زد و گفت
کاترین: ممنونم عزیزم
جسیکا با کلمه فرانسوی که امروز ازم یادم گرفته بود گفت
جسیکا: مرسی خواهر
تهیونگ برگشت و نگاش کرد و گفت
تهیونگ:پس استاد فرانسه ات به یه دردی خورد
این نشون میداد وضعیت جسیکا و آموزش هاش براش
خیلی مهم بود.. آفرین برادر نمونه جسیکا لبخندی زد و گفت جسیکا:فک نکنم اون اصلا به درد هیچ کاری بخوره سرورم... این رو امروز از بانو مری یاد گرفتم
تهیونگ اخم کوچیکی کرد و نگاه کوتاه زیر چشمی بهم
انداخت و بی توجه به راهش ادامه داد پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و از تهیونگ جلو زدم و سریعتر پله ها رو طی کردم که سر یه پله ای پام رو کج گذاشتم و لباس بلندم رفت زیر پام و نزدیک بود از پشت بیوفتم که تهیونگ سریع کمرم رو گرفت و دستش رو روی پهلوم گذاشت از پشت تقریبا بهش چسبیده بودم. دستش رو روی پهلوم محکم کرد و توی یه حرکت روی
همون پله یعنی یه پله بالاتر از خودش صافم کرد اوووف.. به خیر گذشت اخمی کرد و گفت
تهیونگ:بیشتر مراقب باش...
و ایستادم که با خدم و حشم رد شد و سمت اتاقش رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم و سمت اتاق کاترین رفتم که
تهیونگ جلوی در اتاقش که خیلی بزرگ بود رسیده بود در بانها در رو براش باز کردن که رو بهش گفتم
مری:شما هم چندتا میخواین که اتاقتون رایحه خوب بگیره؟
تهیونگ: نه...
کوتاه ، جدی پرغرور و خشن....به درک شونه ای بالا انداختم و همونجور که سمت اتاق کاترین میرفتم گفتم
مری: پس امیدوارم اصلا راحت نخوابين وكابوس ببینین که متوجه رایحه گل ها بشین
وبی توجه به نگاههای خیره اش وارد اتاق کاترین شدم
تعدادی از گلا رو روی میز ارایشش و یه شاخه گل سرخ و زیبا
رو روی بالشتش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم و به اتاق
جسیکا رفتم و همین کار رو برای اونم انجام دادم با انرژی به اتاقم و تخت سفت و اهنیم برگشتم احساس بهتری نسبت به روزهای اول داشتم و همش رو مديون حرفای کاترین و بودن جسیکا بودم....
۱.۸k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.