عشق درسایه سلطنت پارت43
(دوپارت هدیه🎁)
بدون لایک نخونید❤️
گیج گفتم
مری:درباره چی؟
چشماش رو بست و یه خرده بلند تر از حالت عادی
گفت
تهیونگ:مرخصی میتونی بری ...
تازه دو هزاریم افتاد و گفتم
مری: اهان خوب یعنی برم... نه خیر حرف دیگه ای نیست تشریفم رو میبرم...
منتظر زل زد بهم که یعنی هری...
تعظیم کوچیک و سرسری که اجبارش کاملا مشخص بود کردم و اومدم برم که جدی وخشن دستش رو روی میز کوبید و با داد عصبی گفت
تهیونگ: وقتی تعظیم کردن درست حسابی بلد نیستی بهتره اول یاد بگیری بعد انجام بدی.. تو فرانسه بهت تعظیم کردن یاد ندادم؟
یه تکون کوچیک خوردم ولی به چهره پر اخمش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم
مری: همونجور که تو انگلستان به اشراف زاده و درباریانش شعور یاد ندادن تو فرانسه هم به ما تعظیم کردن یاد ندادن اوکی دیگه نمیکنم تا یاد بگیرم....
و در مقابل چشمایی که تعجب و شگفتی و خشمش قاطی
شده بود از اتاق بیرون اومدم رفتم داخل باغ و تمام وقتم رو تا شام اونجا گذروندم و با تمام ذوق وشوقم دست گل زیبایی از گلهای باغ چیدم با تاریک شدن هوا فهمیدم که برای غذا دیر شده حتما باید خودم رو میرسوندم با عجله به سمت سالن دویدم تهیونک هم سر میز و در کنار بقیه بود
سریع نشستم و دسته گلم رو روی میز گذاشتم و گفتم
مری: ووای انقدر مشغول باغ و گلها شدم که اصلا شام رو فراموش کردم باغ واقعا زیباست و گلهای محشری داره توی محوطه قصر فرانسه هم گلهای زیادی بود چون من همیشه
عاشق گل بودم و پدرم.....
تهیونگ وسط حرفم پرید و جدی و پر جذبه گفت
تهیونگ:سر میز غذا همه فقط غذا میخورن
به تهیونگ نگاه کردم که بی رحمانه وسط حرفم توی ذوقم
زده بود
مری:خوب میشه در کنار غذا خوردن حرف هم زد...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
مری:تازه حرف زدن باعث تحکیم بنیان خانواده هم میشه...
جسیکا اروم پخ زد زیر خنده و کاترینم ریز خندید
خودمم به زور لبخندم رو جمع میکردم که به خنده بلند
تبدیل نشه
تحکیم بنیان خانواده رو خوب اومدم الیویا با غیض که انگار میخواست ضایعم کنه گفت
الیویا: اونقدر مشغول بیان مزخرفاتت درباره گلا شدی که یادت رفت به اعلا حضرت تعظیم کنی
نگاش کردم و لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری:خودشون گفتن که دیگه نیاز نیست تعظیم کنم ناسلامتی بانوی دوم قصرم...
همه با تعجب و شگفتی و عصبانیت نگام کردن
تهیونگ دستش از خوردن و ایستاد و با تعجب به پروییم و
وبحث داخل اتاقمون بی اختیار و اروم سر بلند کرد و زل زد تو چشمام چشماش داشتن لبخند میزدن ولی لبهاش خشک و
جدی بود البته شاید من اینجور فک میکردم مغرور... زود نگاه ازم گرفت و به ادامه غذا خوردنش پرداخت لبام به لبخند گشادی باز شد کارد میزدی خون ویکتوریا و 3 تای دیگه در نمیومد
خوشمان آمد.....
لایک155
کامنت 200
تازه داریم به لحظه های هیجانی داستان میرسیم😍پس لایک کنید که زود بزارم❤️
بدون لایک نخونید❤️
گیج گفتم
مری:درباره چی؟
چشماش رو بست و یه خرده بلند تر از حالت عادی
گفت
تهیونگ:مرخصی میتونی بری ...
تازه دو هزاریم افتاد و گفتم
مری: اهان خوب یعنی برم... نه خیر حرف دیگه ای نیست تشریفم رو میبرم...
منتظر زل زد بهم که یعنی هری...
تعظیم کوچیک و سرسری که اجبارش کاملا مشخص بود کردم و اومدم برم که جدی وخشن دستش رو روی میز کوبید و با داد عصبی گفت
تهیونگ: وقتی تعظیم کردن درست حسابی بلد نیستی بهتره اول یاد بگیری بعد انجام بدی.. تو فرانسه بهت تعظیم کردن یاد ندادم؟
یه تکون کوچیک خوردم ولی به چهره پر اخمش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم
مری: همونجور که تو انگلستان به اشراف زاده و درباریانش شعور یاد ندادن تو فرانسه هم به ما تعظیم کردن یاد ندادن اوکی دیگه نمیکنم تا یاد بگیرم....
و در مقابل چشمایی که تعجب و شگفتی و خشمش قاطی
شده بود از اتاق بیرون اومدم رفتم داخل باغ و تمام وقتم رو تا شام اونجا گذروندم و با تمام ذوق وشوقم دست گل زیبایی از گلهای باغ چیدم با تاریک شدن هوا فهمیدم که برای غذا دیر شده حتما باید خودم رو میرسوندم با عجله به سمت سالن دویدم تهیونک هم سر میز و در کنار بقیه بود
سریع نشستم و دسته گلم رو روی میز گذاشتم و گفتم
مری: ووای انقدر مشغول باغ و گلها شدم که اصلا شام رو فراموش کردم باغ واقعا زیباست و گلهای محشری داره توی محوطه قصر فرانسه هم گلهای زیادی بود چون من همیشه
عاشق گل بودم و پدرم.....
تهیونگ وسط حرفم پرید و جدی و پر جذبه گفت
تهیونگ:سر میز غذا همه فقط غذا میخورن
به تهیونگ نگاه کردم که بی رحمانه وسط حرفم توی ذوقم
زده بود
مری:خوب میشه در کنار غذا خوردن حرف هم زد...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم
مری:تازه حرف زدن باعث تحکیم بنیان خانواده هم میشه...
جسیکا اروم پخ زد زیر خنده و کاترینم ریز خندید
خودمم به زور لبخندم رو جمع میکردم که به خنده بلند
تبدیل نشه
تحکیم بنیان خانواده رو خوب اومدم الیویا با غیض که انگار میخواست ضایعم کنه گفت
الیویا: اونقدر مشغول بیان مزخرفاتت درباره گلا شدی که یادت رفت به اعلا حضرت تعظیم کنی
نگاش کردم و لبخند حرص دراری زدم و گفتم
مری:خودشون گفتن که دیگه نیاز نیست تعظیم کنم ناسلامتی بانوی دوم قصرم...
همه با تعجب و شگفتی و عصبانیت نگام کردن
تهیونگ دستش از خوردن و ایستاد و با تعجب به پروییم و
وبحث داخل اتاقمون بی اختیار و اروم سر بلند کرد و زل زد تو چشمام چشماش داشتن لبخند میزدن ولی لبهاش خشک و
جدی بود البته شاید من اینجور فک میکردم مغرور... زود نگاه ازم گرفت و به ادامه غذا خوردنش پرداخت لبام به لبخند گشادی باز شد کارد میزدی خون ویکتوریا و 3 تای دیگه در نمیومد
خوشمان آمد.....
لایک155
کامنت 200
تازه داریم به لحظه های هیجانی داستان میرسیم😍پس لایک کنید که زود بزارم❤️
۱۶.۱k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.