رمان یادت باشد ۲۵۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه
می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد. طاقت دوری حمید را نداشتم. چهره اش را که می دیدم فکر می کردمهنوز هست. خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم. گفتم:" تا ابد به جای من با حمید باشید."
وقتی خاک ها را ریختند، خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه چیزم را با تمام وجودم حس کردم. بلند بلند گریه کردم. مسئول تدفین گفت:" خانم مرادی! آروم باشید. ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده." چهره اش را نگاه کردم. تبسم بر لب داشت. این خنده دلم را بیشتر سوزاند. می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم. چیزی را حس می کند که من نمی فهمم. دلم بیشتر شکست از این جاماندگی!
یک طرف بابا بود. یک طرف عمو نقی. من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم. سنگ های لحد را چیدند. وقتی سنگ ها را می گذارند، یعنی همه چیز تمام شد. یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم. به سنگ سوم که رسیدند، جا نشد. مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جا به جا کنند. دوباره چشمم به چهره حمید افتاد. همچنان داشت می خندید. نمی دانستم دارد چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ماند برای قیامت. همین که خاک ها را ریختند، صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد. این بار هم بله را زمان اذان دادم؛ بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا. یاد حرف حمید افتادم که می گفت: " حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا دقیقاً موقع اذان بله رو بدی."
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد. طاقت دوری حمید را نداشتم. چهره اش را که می دیدم فکر می کردمهنوز هست. خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم. گفتم:" تا ابد به جای من با حمید باشید."
وقتی خاک ها را ریختند، خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه چیزم را با تمام وجودم حس کردم. بلند بلند گریه کردم. مسئول تدفین گفت:" خانم مرادی! آروم باشید. ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده." چهره اش را نگاه کردم. تبسم بر لب داشت. این خنده دلم را بیشتر سوزاند. می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم. چیزی را حس می کند که من نمی فهمم. دلم بیشتر شکست از این جاماندگی!
یک طرف بابا بود. یک طرف عمو نقی. من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم. سنگ های لحد را چیدند. وقتی سنگ ها را می گذارند، یعنی همه چیز تمام شد. یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم. به سنگ سوم که رسیدند، جا نشد. مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جا به جا کنند. دوباره چشمم به چهره حمید افتاد. همچنان داشت می خندید. نمی دانستم دارد چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ماند برای قیامت. همین که خاک ها را ریختند، صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد. این بار هم بله را زمان اذان دادم؛ بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا. یاد حرف حمید افتادم که می گفت: " حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا دقیقاً موقع اذان بله رو بدی."
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۰.۳k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.