رمان یادت باشد ۲۵۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_پنجاه_و_یک
انگار زمان برای من در همان روز"پنجم آذر نود و چهار" متوقف شده است. گاهی اوقات کسی از من تاریخ را میپرسد، می مانم چه بگویم. مکث می کنم. زمان برایم بی معنا شده است؛ نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد. دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد. دوست داشتم حالا که رفتنی شده، حداقل یک ساعت زنده می شد، حرف می زد، بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم. به قولی که داده بودیم وفا کردم. قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم، آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت:" هوا سرد شده، بریم خانه یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین، گرم بشیم." گفتم:" نه! من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم."
همه تعجب می کردند. می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید. ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم. می گفتم:" حمید که زنده است، برای چی باید براش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم. خیلی هوا سرد بود. بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم. هشت آذر ماه؛ پاییزی ترین روز من و بهاری ترین روز حمید.
تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش بکشم. احساسش می کردم. خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد با گریه های من گریه می کند. حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
انگار زمان برای من در همان روز"پنجم آذر نود و چهار" متوقف شده است. گاهی اوقات کسی از من تاریخ را میپرسد، می مانم چه بگویم. مکث می کنم. زمان برایم بی معنا شده است؛ نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد. دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد. دوست داشتم حالا که رفتنی شده، حداقل یک ساعت زنده می شد، حرف می زد، بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم. به قولی که داده بودیم وفا کردم. قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم، آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت:" هوا سرد شده، بریم خانه یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین، گرم بشیم." گفتم:" نه! من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم."
همه تعجب می کردند. می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید. ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم. می گفتم:" حمید که زنده است، برای چی باید براش قرآن بخونم؟ ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم. خیلی هوا سرد بود. بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم. هشت آذر ماه؛ پاییزی ترین روز من و بهاری ترین روز حمید.
تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش بکشم. احساسش می کردم. خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد با گریه های من گریه می کند. حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۱.۱k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.