عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگ ریزانش گرفت

عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید...باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

"یاری اندر کس نمی بینم" غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

چند گامی دور شد، اما دلش جامانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت

داشت از دیدار چشمان تو برمی گشت که
"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"

#عبدالمهدی_نوری
دیدگاه ها (۴)

و باشی و کمی هم بوسه بازی، آآآی می چسبد!هوای غربت و مهمان نو...

عاقبت فاصله افتاد میان من و تواینچنین ریخت به هم روح و روان ...

‍ با نگاهی آن همه آزار  یادم می رودهرچه کردی برسرم آوار یادم...

چه دردی بیشتر از این که دردم را نمیدانیبه چشمم خیره میگردی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط