رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁸⁸
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
شاید نیم ساعت گذشت که در اتاق باز شد.
یه مردی که نمیشناختمش اومد و منو از صندلی باز کرد. ولی دستام هنوز بسته بود.
من: کجااااااااا منووو میبرینننننن؟
مرد: خفه..جیکت در بیاد زبونتو میچلونم.
بازومو گرفت و از اتاق بردم بیرون.
یه راهرو بود که به دو طرف باز بود.
با ترس دنبالش رفتم.
یه حیاط بزرگ با یه عالمه وسیله مسیله بود.
منو برد بست به یه چوب بلند.
دوتا مرد اومدن. همون مرده نشست جلوم و به اون دوتا دیگری یه اشاره ای کرد.
یا خداااا..برسسس به دادممم.
یکی از اون مردا رفت پشت سرم و گردنمو بست.
اخه واسهههه چیییی؟
قرارههه بامم چیکارررر کنننننن؟
مرده روبه روم یه چاقو دراورد.
مرد: با هر بار چاقو که میکشم میشماری..یکی و جا بندازی از اول میشه. فهمیدییییییییی؟
من: اخههه چیکارممم داریننن؟ واسهه چی گرفتینمممم؟
پوزخندی زد.
با چاقو آستین لباسمو پاره کرد.
و چاقو رو نزدیک بازوم کرد.
خدایا..کمکم کن..
با چاقو یه خط کشید روی بازوم.
جیغییی زدمم.
مرد: بشمارررررررررررررررررر.
از ترس زبونم بند اومده بود..
دوباره با چاقو یه خراش دیگه انداخت روی بازومم.
من: ی..یککک..
اشکام دونه دونه میریختن پایین. شکنجه واسه چیی؟
دوباره کشید.
من: د..دووو..
پشت سر هم میشماردم..انگار به قلبم خراش مینداخت.
من: چهار..پنج..شیش..هفت..
بازوم دیگه سر شده بود و دردی رو احساس نمیکردم..
رفت سراغ اون دست دیگریم.
من: تروخدااا نکنین..مگه چیکارررر کردمممم..
مرده که روبه روم بود که نشسته بود به این یکی اشاره کرد.
مرده هم چاقو رو انداخت یه طرف و یه چوب برداشت.
از ترس بدنم میلرزید..کاش جینم میومد تا نجاتم بده..
با چوب یکی کوبوند محکم روی بدنم که درجا خون بالا اوردم..
پوست بدنم میسوخت..
بدون هیچ دلیلی کتک میخوردم..
اما من با این اتفاقا آشنا بودم..
انقد منو زد که خسته شد.
چشمام به زور باز میشد.
از چوبه بازم کرد و منو برگردوند به همون اتاق..
اما ایندفه نبستم به صندلی و فقط در و قفل کرد و رفت.
پارت⁸⁸
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
شاید نیم ساعت گذشت که در اتاق باز شد.
یه مردی که نمیشناختمش اومد و منو از صندلی باز کرد. ولی دستام هنوز بسته بود.
من: کجااااااااا منووو میبرینننننن؟
مرد: خفه..جیکت در بیاد زبونتو میچلونم.
بازومو گرفت و از اتاق بردم بیرون.
یه راهرو بود که به دو طرف باز بود.
با ترس دنبالش رفتم.
یه حیاط بزرگ با یه عالمه وسیله مسیله بود.
منو برد بست به یه چوب بلند.
دوتا مرد اومدن. همون مرده نشست جلوم و به اون دوتا دیگری یه اشاره ای کرد.
یا خداااا..برسسس به دادممم.
یکی از اون مردا رفت پشت سرم و گردنمو بست.
اخه واسهههه چیییی؟
قرارههه بامم چیکارررر کنننننن؟
مرده روبه روم یه چاقو دراورد.
مرد: با هر بار چاقو که میکشم میشماری..یکی و جا بندازی از اول میشه. فهمیدییییییییی؟
من: اخههه چیکارممم داریننن؟ واسهه چی گرفتینمممم؟
پوزخندی زد.
با چاقو آستین لباسمو پاره کرد.
و چاقو رو نزدیک بازوم کرد.
خدایا..کمکم کن..
با چاقو یه خط کشید روی بازوم.
جیغییی زدمم.
مرد: بشمارررررررررررررررررر.
از ترس زبونم بند اومده بود..
دوباره با چاقو یه خراش دیگه انداخت روی بازومم.
من: ی..یککک..
اشکام دونه دونه میریختن پایین. شکنجه واسه چیی؟
دوباره کشید.
من: د..دووو..
پشت سر هم میشماردم..انگار به قلبم خراش مینداخت.
من: چهار..پنج..شیش..هفت..
بازوم دیگه سر شده بود و دردی رو احساس نمیکردم..
رفت سراغ اون دست دیگریم.
من: تروخدااا نکنین..مگه چیکارررر کردمممم..
مرده که روبه روم بود که نشسته بود به این یکی اشاره کرد.
مرده هم چاقو رو انداخت یه طرف و یه چوب برداشت.
از ترس بدنم میلرزید..کاش جینم میومد تا نجاتم بده..
با چوب یکی کوبوند محکم روی بدنم که درجا خون بالا اوردم..
پوست بدنم میسوخت..
بدون هیچ دلیلی کتک میخوردم..
اما من با این اتفاقا آشنا بودم..
انقد منو زد که خسته شد.
چشمام به زور باز میشد.
از چوبه بازم کرد و منو برگردوند به همون اتاق..
اما ایندفه نبستم به صندلی و فقط در و قفل کرد و رفت.
۳.۰k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.