رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت³⁷
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#نوران
چشمامو یه دفعه باز کردم.
در و دیوارای سفید نشون میدادن من بیمارستانم و زنده موندم.
خبری از اون همه درد نبود.
اما..کی منو پیدا کرد؟ اصن نمیدونم چند روزه گذشته..
در باز شد اما کسی نیومد داخل.
عه.
صدای تق تق کفش بچگونه ای میومد.
با دیدن مینجی که تلاش داشت بیاد روی صندلی بغل من دلم ضعف رفت.
گرفتمش بغل.
من: سلاممممم..خوشگللل من کیهههه؟
چهرش خوشحال شد.
با همون سن کمش خیلی چیزا بلد بود.
مینجی: عمه..بقیه میدفتن تو ملدی! بابا خیری ناراحت شد. تاژههه، یه اقایی هم بود خیلی خوشجل بود اون به خاطلت غش کرد!
دهنم باز مونده بود. من مرده بودممم؟
اون مرده کی بوده که به خاطر من غش کرده؟
من: مینجی؟ میری به باباییت بگی بیاد؟
مینجی: باشه.
یه بوس ازش کردم و گذاشتمش پایین.
هنوز شکمم دردم میکرد اما نه خیلی.
یون با اشک اومد و سمتم و محکم بغلم کرد.
یون: تو میخواستی همینجوری منو ترک کنیی؟ نگفتی بری من دق میکنم؟
با تعجب بهش خیره شدم.
یون: تو بعد ازینکه میری توی اون جنگل، جیهوپ میاد و رد گوشیتو میزنه و پیدات میکنه.
اما تا اوردیمت بیمارستان قلبت دیگه نمیزد و..مرده بودی.
بدجور اعصبانی بودم چون تو به خاطر جیهوپ چاقو خوردی همش سرش داد زدم. اما یه چیزی این وسط عجیب بود..اون خیلی ناراحت بود و حتی بیهوش شد. به خاطر تو؟
شوکه شده به یون نگاه کردم. این همه اتفاقق؟
من: چجوری حالا زنده شدم؟
یون: خلاصه بردنت سردخونه و..قرار شد فردا خاکسپاری باشه..مامان خیلی بیقراری میکرد. و هی جیهوپ و نفرین میکرد.
حال منم که تعریفی نداشت. سونا خانم هم که نفسش گرفته بود از بس که گریه کرده بود.
لبخندی زدم. سونا جای خواهر نداشتم بود.
یون: جیهوپ به دکتر میگه میخواد برای اخرین بار ببینتت..میره سرخونه و متوجه میشه که نفس میکشی. دکتر هم بهت شوک میده و ضربانت برمیگرده.
اهایی گفتم. ولی چرا جیهوپ باید به خاطر من ناراحت باشه؟
حتما..پیش خودش فکر کرده ادم کشته و ناراحت شده..اره همینه..
مگر نه من از این شانسا ندارم جیهوپ از من خوشش بیاد.
پارت³⁷
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#نوران
چشمامو یه دفعه باز کردم.
در و دیوارای سفید نشون میدادن من بیمارستانم و زنده موندم.
خبری از اون همه درد نبود.
اما..کی منو پیدا کرد؟ اصن نمیدونم چند روزه گذشته..
در باز شد اما کسی نیومد داخل.
عه.
صدای تق تق کفش بچگونه ای میومد.
با دیدن مینجی که تلاش داشت بیاد روی صندلی بغل من دلم ضعف رفت.
گرفتمش بغل.
من: سلاممممم..خوشگللل من کیهههه؟
چهرش خوشحال شد.
با همون سن کمش خیلی چیزا بلد بود.
مینجی: عمه..بقیه میدفتن تو ملدی! بابا خیری ناراحت شد. تاژههه، یه اقایی هم بود خیلی خوشجل بود اون به خاطلت غش کرد!
دهنم باز مونده بود. من مرده بودممم؟
اون مرده کی بوده که به خاطر من غش کرده؟
من: مینجی؟ میری به باباییت بگی بیاد؟
مینجی: باشه.
یه بوس ازش کردم و گذاشتمش پایین.
هنوز شکمم دردم میکرد اما نه خیلی.
یون با اشک اومد و سمتم و محکم بغلم کرد.
یون: تو میخواستی همینجوری منو ترک کنیی؟ نگفتی بری من دق میکنم؟
با تعجب بهش خیره شدم.
یون: تو بعد ازینکه میری توی اون جنگل، جیهوپ میاد و رد گوشیتو میزنه و پیدات میکنه.
اما تا اوردیمت بیمارستان قلبت دیگه نمیزد و..مرده بودی.
بدجور اعصبانی بودم چون تو به خاطر جیهوپ چاقو خوردی همش سرش داد زدم. اما یه چیزی این وسط عجیب بود..اون خیلی ناراحت بود و حتی بیهوش شد. به خاطر تو؟
شوکه شده به یون نگاه کردم. این همه اتفاقق؟
من: چجوری حالا زنده شدم؟
یون: خلاصه بردنت سردخونه و..قرار شد فردا خاکسپاری باشه..مامان خیلی بیقراری میکرد. و هی جیهوپ و نفرین میکرد.
حال منم که تعریفی نداشت. سونا خانم هم که نفسش گرفته بود از بس که گریه کرده بود.
لبخندی زدم. سونا جای خواهر نداشتم بود.
یون: جیهوپ به دکتر میگه میخواد برای اخرین بار ببینتت..میره سرخونه و متوجه میشه که نفس میکشی. دکتر هم بهت شوک میده و ضربانت برمیگرده.
اهایی گفتم. ولی چرا جیهوپ باید به خاطر من ناراحت باشه؟
حتما..پیش خودش فکر کرده ادم کشته و ناراحت شده..اره همینه..
مگر نه من از این شانسا ندارم جیهوپ از من خوشش بیاد.
۳.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.