خلاصه چند روز بعد بعد از اون شب پر از استرس و لبخندهای پ

خلاصه چند روز بعد، بعد از اون شب پر از استرس و لبخندهای پنهانی، همه‌چیز کمی آرام‌تر شده بود. پدر بورام که هنوز جدی بود، شرطش رو یادآوری کرده بود: «دفعه بعد باید پدر و مادرتو ببینم.»

کوک هم این بار عقب نکشید. با هماهنگی قبلی و حساب‌شده، چند روز بعد همراه پدر و مادرش و حتی اعضای گروه، جلوی خانه‌ی بورام آمد.

زنگ خانه به صدا درآمد. یونا در را باز کرد و با تعجب چشم‌هایش گرد شد:
– بابااا… بیا ببین کی اومده!

بورام که در آشپزخانه مشغول بود، با شنیدن همهمه نفسش گیر کرد. وقتی وارد سالن شد، دید کوک با آرامش کنار پدر و مادرش ایستاده و پشت سرشان هم اعضای گروه، کمی خجالتی و کمی کنجکاو، لبخند می‌زدند.

فضا برای چند ثانیه ساکت شد. بعد پدر بورام با نگاهی جدی اما محترمانه گفت:
– خب… خوش اومدید. بفرمایید تو.

همه وارد شدند و بورام که هنوز قلبش به شدت می‌تپید، به فکر فرو رفت: این بار… همه‌چیز جدی‌تر از قبل شده.

قتی همه سر میز نشسته بودند، فضا کمی سنگین و رسمی به نظر می‌رسید. بورام آرام کنار یونا نشست و دست‌هایش را روی دامنش قفل کرده بود. مادر کوک لبخند گرمی زد، ولی هیچ‌کس هنوز شروع نکرده بود به صحبت.

کوک که متوجه این سکوت شد، کمی صاف‌تر نشست. چشم‌هایش برق خاصی داشت، اما صداش آرام و محکم بود. رو به پدر بورام گفت:
– پدر جان… امروز خواستم پدر و مادرم رو بیارم اینجا، تا شما هم اون‌ها رو ببینید.

پدر بورام نگاه دقیقی به کوک انداخت، انگار می‌خواست از پشت چشمانش همه‌چیز رو بخونه. کوک لحظه‌ای مکث کرد، انگار دنبال کلمات درست می‌گشت. بعد نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
– من از روزی که وارد مغازه‌ی بورام شدم، زندگیم تغییر کرد. شاید اون اول فقط یه مشتری بودم… ولی کم‌کم فهمیدم که چیزی بیشتر از اینه. چیزی که نمی‌تونم ازش دل بکنم.

صدای کوک کمی لرزید، اما جدیتش اجازه نداد ضعف به نظر بیاد. نگاهش مستقیم به پدر بورام بود:
– پدر جان… من اومدم تا همه‌چیز روشن باشه. من نمی‌خوام رابطه‌ام با بورام پنهونی باشه یا پر از سوءتفاهم. برای همین امروز با پدر و مادرم اینجا هستم.

لحظه‌ای سکوت سنگینی برقرار شد. بعد کوک کمی خم شد، صدایش آرام‌تر اما عمیق‌تر شد:
– می‌خوام اجازه بدین… اجازه بدین بورام رو با خودم ببرم. نه فقط برای چند ساعت، نه فقط برای امروز… برای همیشه.

بورام از شدت حرف‌ها نفسش بند آمد، چشم‌هایش پر از اشک شد. یونا با تعجب دستش را روی لب گذاشت. مادر کوک نگاه پرمهری به بورام انداخت و پدر بورام با ابروهای درهم به فکر فرو رفت.
دیدگاه ها (۲)

پدر بورام بعد از چند لحظه سکوت، نگاهش را از کوک گرفت و به دخ...

فضای خانه‌ی بورام پر از همهمه‌ی آرام و بوی غذا بود. پدر بورا...

وقتی شام تموم شد و کوک بلند شد تا بره، فضا هنوز یه کم سنگین ...

پدر نگاهش رو بین کوک و بورام چرخوند. اخم‌هاش در هم بود و صدا...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟑عشق مافیاویو جونگ کوک از خونه اومدم بیرون رفتم به کافه...

من امدم با یه فیک دیگه 😁✌️✌️اسم فیک: عشق در دل مافیامشخصات ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط