پدر بورام بعد از چند لحظه سکوت نگاهش را از کوک گرفت و به
پدر بورام بعد از چند لحظه سکوت، نگاهش را از کوک گرفت و به دخترش دوخت. نگاهش هم پر از نگرانی بود هم محبت. صدایش کمی لرزید:
– ب… بورام… جونگ کوک پسر خوبیه… من که اینو میفهمم. ولی مهمتر از همه نظر خودته. تو چی میخوای دخترم؟
بورام از شدت هیجان سرش رو پایین انداخت. قلبش تند میزد و لبهاش میلرزید. هنوز چیزی نگفته بود که یونا با ذوق وسط حرف پرید:
– بابا! معلومه دیگه! بورام قبول میکنه!
همه با تعجب به یونا نگاه کردن. سکوت سنگین لحظهای شکست و درست همون موقع صدای خندههای خفهی اعضای BTS از گوشهی میز شنیده شد. بعضیهاشون دست جلوی دهنشون گذاشته بودن تا خندهشون بلند نشه.
جیمین زیر لب گفت:
– ای بابا… یونا از بورام هم رکتره.
شوگا ناخواسته خندش گرفت و نامجون با نگاه جدی سعی میکرد جمع رو دوباره آروم کنه، اما لبخند خودش هم لو میداد که سختشه جدی بمونه.
بورام با صورت سرخشده به یونا نگاه کرد و گفت:
– یونا…!
یونا شانهای بالا انداخت و لبخند شیطنتآمیزی زد.
پدر همچنان منتظر جواب بود و کوک، با نفس حبسشده، فقط به بورام چشم دوخته بود.
سکوتی کوتاه بین همه حاکم شد. نگاهها روی بورام سنگینی میکرد. دستهایش روی دامنش میلرزیدند و انگار هیچکس صدای تپش قلبش را نمیشنید جز خودش.
او به سختی نفس عمیقی کشید، اما هنوز نتوانست سرش را بلند کند. با صدایی لرزان، که پر از خجالت و کمی اشک بود گفت:
– ق.. ق… قبول میکنم.
چشمهای کوک برق زد. برای لحظهای انگار همهچیز اطرافش خاموش شد و فقط صدای همان جمله در گوشش تکرار میشد.
یونا با ذوق دست زد و گفت:
– میدونستم! میدونستم!
اعضای BTS که تا حالا خودشون رو نگه داشته بودن، این بار نتونستن و خندههای کوتاه و شادی از گوشهی میز بلند شد. جیمین با شیطنت به کوک زد:
– شنیدی؟ دیگه راه برگشت نداری!
پدر بورام آهی از سر آسودگی کشید، نگاهش را به بورام دوخت و با لبخندی جدی گفت:
– دخترم، خوشبختی تو برای من از همهچیز مهمتره. حالا که خودت گفتی… من دیگه چیزی نمیگم.
کوک که هنوز از خوشحالی نفسش بند آمده بود، با احترام سرش را پایین آورد و آرام گفت:
– ممنونم پدرجان… به شما قول میدم از بورام مراقبت کنم.
بورام بیاختیار اشک در چشمانش جمع شد. ولی این بار اشک غصه نبود، اشک آرامشی بود که بعد از مدتها به دلش برگشته بود.
– ب… بورام… جونگ کوک پسر خوبیه… من که اینو میفهمم. ولی مهمتر از همه نظر خودته. تو چی میخوای دخترم؟
بورام از شدت هیجان سرش رو پایین انداخت. قلبش تند میزد و لبهاش میلرزید. هنوز چیزی نگفته بود که یونا با ذوق وسط حرف پرید:
– بابا! معلومه دیگه! بورام قبول میکنه!
همه با تعجب به یونا نگاه کردن. سکوت سنگین لحظهای شکست و درست همون موقع صدای خندههای خفهی اعضای BTS از گوشهی میز شنیده شد. بعضیهاشون دست جلوی دهنشون گذاشته بودن تا خندهشون بلند نشه.
جیمین زیر لب گفت:
– ای بابا… یونا از بورام هم رکتره.
شوگا ناخواسته خندش گرفت و نامجون با نگاه جدی سعی میکرد جمع رو دوباره آروم کنه، اما لبخند خودش هم لو میداد که سختشه جدی بمونه.
بورام با صورت سرخشده به یونا نگاه کرد و گفت:
– یونا…!
یونا شانهای بالا انداخت و لبخند شیطنتآمیزی زد.
پدر همچنان منتظر جواب بود و کوک، با نفس حبسشده، فقط به بورام چشم دوخته بود.
سکوتی کوتاه بین همه حاکم شد. نگاهها روی بورام سنگینی میکرد. دستهایش روی دامنش میلرزیدند و انگار هیچکس صدای تپش قلبش را نمیشنید جز خودش.
او به سختی نفس عمیقی کشید، اما هنوز نتوانست سرش را بلند کند. با صدایی لرزان، که پر از خجالت و کمی اشک بود گفت:
– ق.. ق… قبول میکنم.
چشمهای کوک برق زد. برای لحظهای انگار همهچیز اطرافش خاموش شد و فقط صدای همان جمله در گوشش تکرار میشد.
یونا با ذوق دست زد و گفت:
– میدونستم! میدونستم!
اعضای BTS که تا حالا خودشون رو نگه داشته بودن، این بار نتونستن و خندههای کوتاه و شادی از گوشهی میز بلند شد. جیمین با شیطنت به کوک زد:
– شنیدی؟ دیگه راه برگشت نداری!
پدر بورام آهی از سر آسودگی کشید، نگاهش را به بورام دوخت و با لبخندی جدی گفت:
– دخترم، خوشبختی تو برای من از همهچیز مهمتره. حالا که خودت گفتی… من دیگه چیزی نمیگم.
کوک که هنوز از خوشحالی نفسش بند آمده بود، با احترام سرش را پایین آورد و آرام گفت:
– ممنونم پدرجان… به شما قول میدم از بورام مراقبت کنم.
بورام بیاختیار اشک در چشمانش جمع شد. ولی این بار اشک غصه نبود، اشک آرامشی بود که بعد از مدتها به دلش برگشته بود.
- ۴.۳k
- ۰۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط