ادامه پارت قبل و تمام...
سوهی و جونگکوک:وظیفه امون رو انجام دادیم....
یکم دیگه صحبت کردیم و بعد دیگه با رئیس خداحافظی کردیم اونم رفت
برگشتم پیش بچه ها یکم دیگه حرف زدیم که بهشون گفتم بریم شام بخوریم چون دیگه شب شده ..همگی رفتیم یکی از رستورانای پاساژ و شاممون رو با خنده و صحبت و شوخی خوردیم
بعد دیگه هممون بلند شدیم و کم کم هرکی رفت خونش من و جونگکوک هم رفتیم پارک و نشستیم روی یکی از نیمکت هاش
جونگکوک:روز بینظیری بود...بهترین روز زندگیم بود
سوهی:دقیقا...زیباترین روز زندگیم بود
جونگکوک:ولی واقعا انتظار اون حرکت رو ازت نداشتم
سوهی:منکه میدونستم قبول میکنی علکی اونطور کردم
جونگکوک:اره اره تو راست میگی
سوهی:نه. الان من دروغ میگم اینطوریاست؟ بیا اینجا ببینم بیا بزار بگیرم دستم بهت برسه
جونگکوک بلند شد و شروع کرد دویدن تو پارک منم دنبالش
که آخر هردومون اوفتادم رو چمن ها
جونگکوک:آه خسته شدم
سوهی:دستیار فرمانده یگان ویژه با دو متر دویدن خسته نمیشه
که هردومون زدیم زیر خنده
جونگکوک:این دیگه چی بود
سوهی:همینطوری گفتم...
از چمنا بلند شدیم و لباسامونو مرتب کردیم
جونگکوک:دستتو بده و بیا تو خیابونا راه بریم
سوهی:دستشو گرفتم و راه افتادیم...همینطور دست در دست هم راه میرفتیم که یهو شروع کرد باریدن...اما اینبار شدید نبود....نم نم قشنگی بود
جونگکوک:من بارون رو دوست دارم...همیشه از بچگی وقتی بارون میبارید میرفتم تو حیاط و خیس میشدم
سوهی:منم بارون رو دوست دارم اما هیچوقت نشد زیرش خیس بشم...ولی الان ۲ باره که باتو امتحانش کردم...میدونی الان که توجه میکنم...خیلی از ارزوهامو با تو بر آورده کردم
جونگکوک:منم همینطور
سوهی:لبخندی زدم که جونگکوک اومد و گونمو بوسید و شروع کرد دویدن
سوهی:بیا اینجا مکه بهت نگفتم خوشم نمیاد...بیا ببینمت
زیر بارون به زیبایی میدوییدیم و باهم میخندیدیم...آسمان شب با ماه و ستاره میدرخشه و زیبا میشه و کامل میشه
زندگی من با جونگکوک زیبا شد و درخشید و اون مکمل زندگی من شد
بعضی وقت ها ی نور کوچیکی که به زندگی میاد باعث درخشش زندگی میشه و کم کم میبینی که اون نور کوچیک شده بزرگترین دلیل زندگیت...
The end
یکم دیگه صحبت کردیم و بعد دیگه با رئیس خداحافظی کردیم اونم رفت
برگشتم پیش بچه ها یکم دیگه حرف زدیم که بهشون گفتم بریم شام بخوریم چون دیگه شب شده ..همگی رفتیم یکی از رستورانای پاساژ و شاممون رو با خنده و صحبت و شوخی خوردیم
بعد دیگه هممون بلند شدیم و کم کم هرکی رفت خونش من و جونگکوک هم رفتیم پارک و نشستیم روی یکی از نیمکت هاش
جونگکوک:روز بینظیری بود...بهترین روز زندگیم بود
سوهی:دقیقا...زیباترین روز زندگیم بود
جونگکوک:ولی واقعا انتظار اون حرکت رو ازت نداشتم
سوهی:منکه میدونستم قبول میکنی علکی اونطور کردم
جونگکوک:اره اره تو راست میگی
سوهی:نه. الان من دروغ میگم اینطوریاست؟ بیا اینجا ببینم بیا بزار بگیرم دستم بهت برسه
جونگکوک بلند شد و شروع کرد دویدن تو پارک منم دنبالش
که آخر هردومون اوفتادم رو چمن ها
جونگکوک:آه خسته شدم
سوهی:دستیار فرمانده یگان ویژه با دو متر دویدن خسته نمیشه
که هردومون زدیم زیر خنده
جونگکوک:این دیگه چی بود
سوهی:همینطوری گفتم...
از چمنا بلند شدیم و لباسامونو مرتب کردیم
جونگکوک:دستتو بده و بیا تو خیابونا راه بریم
سوهی:دستشو گرفتم و راه افتادیم...همینطور دست در دست هم راه میرفتیم که یهو شروع کرد باریدن...اما اینبار شدید نبود....نم نم قشنگی بود
جونگکوک:من بارون رو دوست دارم...همیشه از بچگی وقتی بارون میبارید میرفتم تو حیاط و خیس میشدم
سوهی:منم بارون رو دوست دارم اما هیچوقت نشد زیرش خیس بشم...ولی الان ۲ باره که باتو امتحانش کردم...میدونی الان که توجه میکنم...خیلی از ارزوهامو با تو بر آورده کردم
جونگکوک:منم همینطور
سوهی:لبخندی زدم که جونگکوک اومد و گونمو بوسید و شروع کرد دویدن
سوهی:بیا اینجا مکه بهت نگفتم خوشم نمیاد...بیا ببینمت
زیر بارون به زیبایی میدوییدیم و باهم میخندیدیم...آسمان شب با ماه و ستاره میدرخشه و زیبا میشه و کامل میشه
زندگی من با جونگکوک زیبا شد و درخشید و اون مکمل زندگی من شد
بعضی وقت ها ی نور کوچیکی که به زندگی میاد باعث درخشش زندگی میشه و کم کم میبینی که اون نور کوچیک شده بزرگترین دلیل زندگیت...
The end
۱۳.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.