مت minutes to death

مت minutes to death
Part ۲٠
وقتی پدربزرگ جونگین گفت «یه چیزیه که باید خیلی وقت پیش بهت میگفتیم» والریا ناخودآگاه یه قدم رفت جلو و تصمیم گرفت اتاق رو ترک کنه ولی قبل از اینکه خارج شه، جونگین آروم دستشو گرفت
_بمون....
والریا فقط سر تکون داد عقب رفت و کنار در ایستاد؛ همون‌جا، بی‌صدا....
پدربزرگش نگاه کوتاهی بهش انداخت، ولی برگشت سمت جونگین....
انگار می‌خواست ذهنش فقط روی یه نفر متمرکز بمونه
پ.ب.ج: جونگین....گوش بده. چیزایی که می‌خوام بگم، ساده نیستن
{نفسش رو داد بیرون}
پ.ب.ج: تو....از اول بچه‌ی این خانواده نبودی
جونگین چشم‌هاشو باریک کرد
_یعنی چی؟
پدربزرگ نشست روی کاناپه ی گوشه ی اتاق انگار وزن حرف‌هاش زیادی سنگین بود.
پ.ب.ج: وقتی به دنیا اومدی، از یه خانواده‌ی دیگه بودی. خانواده‌ای که قدرتش الان چند برابر ماست....
{یه مکث طولانی کرد}
پ.ب.ج: ولی اون موقع، یه دشمنی قدیمی بین ما و اون‌ها وجود داشت... دشمنی که می‌تونست به ضرر خیلیا تموم شه
جونگین هنوز هم سردرگم بود
_خب چرا منو آوردید اینجا؟ چرا تا الان بهم میگین که پدر و مادر من یکی دیگه ان؟
پدربزرگ: چون مادرت وقتی جوون بود از سر مستی اشتباهی با پدر واقعیت وارد رابطه شده بود و یه اشتباه کوچیکش باعث اینهمه سال پنهان کردنش از تو شد
{دستش رو روی زانوهاش فشار داد}
پ.ب.ج: پدرت برای اینکه تو رو از وسط دعوا و قدرت و تهدید دور نگه داره، تو رو با یه معامله سپرد به خانواده‌ی ما....
جونگین چند لحظه سکوت کرد.
_معامله؟ یعنی داری میگی من معامله شدم؟
پ.ب.ج: نه نه به اون شکلی که تو فکر می‌کنی نیست....
صداش آروم‌تر شد....
پ.ب.ج: پدرت فقط می‌خواست زنده بمونی همین.....
جونگین قدم‌زدن رو شروع کرد؛ حواسش کاملاً از والریا پرت شده بود انگار اصلاً حضور نداشت.....
_پس من....هیچ‌وقت متعلق به این خانواده نبودم....جالبه{شروع کرد به خنده های هیستریک}
(اونایی که نمیدونن خنده هیستریک چیه باید بگم به خنده هایی که در زمان استرس یا هیجان و ترس میکنیم خنده ی هیستریک میگن)
پ.ب.ج: درسته که فرزند این خانواده نیستی انا ما بزرگت کردیم و هیچوقت بهت به چشم یه غریبه نگاه نکردیم
{چشم‌هاشو پایین انداخت....}
پ.ب.ج: و البته...یه دلیل دیگه هم بود که مجبور شدیم اینو پنهون کنیم.
{جونگین توقف کرد...}
_چه دلیلی؟
پدربزرگ مکث کرد، بعد گفت:
پ.ب.ج: چون نمیدونستیم که تو بعد از شنیدن واقعیت چیکار میکنی و یه روزی می‌رسید که خانواده‌ی اصلیت دنبالِ وارثشون بگردن
{آهسته سرش رو بلند کرد}
پ.ب.ج: و اون روز...از راه رسیده
جونگین اخماش تو هم رفت.
_یعنی الان…اونا برگشتن دنبال من؟

پدربزرگ: درسته
{چند ثانیه سکوت}
پ.ب.ج: چون فقط تویی که از نسلشون مونده. فقط تویی که می‌تونی وارثشون بشی....
جونگین عقب رفت و نشست روی صندلی....
_و اگه نخواستم چی؟
پدربزرگش شونه‌هاشو بالا ننداخت—فقط یه آه آروم کشید....
پ.ب.ج: نمی‌دونم، جونگین....هیچ‌کس نمی‌دونه این چیزیه که تو باید براش تصمیم بگیری...ولی بدون، از این به بعد اوضاع خیلی عادی جلو نمیره
جونگین دستش رو روی پیشونیش گذاشت، انگار تازه فهمیده دنیایی که توش بوده...مال خودش نبوده
ادامه دارد🔪......
دیدگاه ها (۲)

CHERRY BLOSSOM Part 3۳صبح هوا هنوز یخ زده بود و رز وقتی از خ...

5 minutes to deathPart 19 ثانیه ای بعد جونگین از سرجاش بلند ...

5 minutes to deathPart 1۷والریا بعد از اینکه خدمتکار رفت، آر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط