پارت ۵۸
#پارت_۵۸
تا جایی که میدونستم هوافضا میخوندم!پس یعنی دکتراشو گرفته؟اگه منم الان زمین بودم...اهی از سر حسرت کشیدم و کارتو روی میز کوچیک گذاشتم.
یه تخم مرغ زدم و صبحونه خوردم.تا غروب یکم از سررسید رو خوندم.علت اعداد روی ساعت هم همون دوتا خورشید بودن.چون تقسیم بندیش مثل ساعت زمینی بود میتونستم حداقل حدود رو تشخیص بدم!ساعت دو ونیم یا پنج و نیم زمینی بود که لباس پوشیده منتظر ایدا بودم.
یه پاساژ خوب که بلد بود رفتیم و از همون جا یه دست لباس مشکی خریدم البته به حساب ایدا!!خب پولی نداشتم که!باید تا وقتی کارای رفتنم جفت وجور میشد یه کار کوچیک برای خودم دست و پا میکردم.نگاه های مردم ازین همه شباهت خیلی جالب بود!!!
★٭★*
انقدر غرق خوندن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!مثل همیشه دیروقت پاشدم و قرار شد که کیان ساعت چهار زمینی بیاد دنبالم...مشکی هامو پوشیدم و منتظر موندم که بیاد.
خیلی گرفته بود.کم به حرف میومد.سخت بود براش...سکوت سنگینی توی ماشین بود
_میری خونتون؟
با صدای خش داری گفت
_نه مستقیم میرم سر خاک سعید
خوب شد که خونه نمیرفت.نمیدونستم مادرش با دیدنم دوباره چه واکنشی نشون میده!
رسیدیم بهشت زهرا...فضای بدی بود.خفه بود.صدای قاری قران که از همیشه سوزناک تر قراعت میکرد.مردم غمگین که هرکودوم از سر خاک عزیزشون برمیگشتن.پیاده شدیم.دنبالش راه افتادم.حرفی نمیزد.حقم داشت.کم کم صداهای گریه بالا کرفت صدای زجه زدن.صدای داد از درد نداشتن کسی...درد داشت...جمعیتی سیاه پوش دور جایی جمع شده بودن.پرچم های سیاه مزین به نام سعید ناجی...ناجی...واقعا ناجی بود اون مرد بزرگ...کمی که جلو تر رفتیم صحنه دلخراشی رو دیدم.روژان روی دوزانو افتاده بود روی خاک کنار سنگ سیاه.نفس کشیدن سخت بود براش.فقط گاهی به تصویر حک شده ی سعید چنگ میزد و اسمشو زجه میزد.تصویری که داشت به چهره ی غمدار روژان...لبخند میزد...دستمو جلو دهنم گرفتم و سعی کردم حداقل من با دیدن اون صحنه قوی برم جلو.نشستم کنارش.همین...روژان تو اون لحظه نگاه های پر ترحم مردم رو نمیخاست.گریه های بی دلیلشون رو نمیخاست.فقط یه اغوش میخاست.همین...سنگ قبر درست بین دو تا سنگ دیگه بود...پدری فداکار و مادری دلسوز و اخرین عضو خانواده ی ناجی الان پیش پدر و مادرش بود...شونه های لرزون روژان رو فشردمو نوازشش کردم.کیان سعی میکرد جمعیتو متفرق کنه.شاید بیشتر از یه ساعت اونجا بودیم که روژان کمی فقط کمی اروم گرفت...فقط به سنگ خیره شده بود.کیان هم گوشه ای نشسته بود و بی صدا به تصویر سعید خیره شده بود.روژان انگار باهاش حرف میزد
_رفتی دیگه نامرد؟...به این زودی؟...تنها؟
شبیه زمزمه بود صداش...
_اسون نیست سعید...اسون نیست به خدا...مگه رزمهر چند سالشه؟ها؟...
اشکاش انگار تمومی نداشتن..بی صدا و اروم فرود می اومدن
_حالت خوبه؟...همین طوری میخندی دیگه نه؟...من که خوب نیستم...
کیان کنارش نشست و خواهرشو به اغوش کشید...
ترجیح دادم نباشم...رفتم سراغ ابی چیزی براش بیارم...یکم که دورتر شدم کسی توجهمو جلب کرد...کسی پشتش به من بود.مردی که داشت اونقدر بادقت سمتی رو می پایید...سمتی که دقیقا کیان و روژان نشسته بودند...اون کی بود؟
تا جایی که میدونستم هوافضا میخوندم!پس یعنی دکتراشو گرفته؟اگه منم الان زمین بودم...اهی از سر حسرت کشیدم و کارتو روی میز کوچیک گذاشتم.
یه تخم مرغ زدم و صبحونه خوردم.تا غروب یکم از سررسید رو خوندم.علت اعداد روی ساعت هم همون دوتا خورشید بودن.چون تقسیم بندیش مثل ساعت زمینی بود میتونستم حداقل حدود رو تشخیص بدم!ساعت دو ونیم یا پنج و نیم زمینی بود که لباس پوشیده منتظر ایدا بودم.
یه پاساژ خوب که بلد بود رفتیم و از همون جا یه دست لباس مشکی خریدم البته به حساب ایدا!!خب پولی نداشتم که!باید تا وقتی کارای رفتنم جفت وجور میشد یه کار کوچیک برای خودم دست و پا میکردم.نگاه های مردم ازین همه شباهت خیلی جالب بود!!!
★٭★*
انقدر غرق خوندن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد!مثل همیشه دیروقت پاشدم و قرار شد که کیان ساعت چهار زمینی بیاد دنبالم...مشکی هامو پوشیدم و منتظر موندم که بیاد.
خیلی گرفته بود.کم به حرف میومد.سخت بود براش...سکوت سنگینی توی ماشین بود
_میری خونتون؟
با صدای خش داری گفت
_نه مستقیم میرم سر خاک سعید
خوب شد که خونه نمیرفت.نمیدونستم مادرش با دیدنم دوباره چه واکنشی نشون میده!
رسیدیم بهشت زهرا...فضای بدی بود.خفه بود.صدای قاری قران که از همیشه سوزناک تر قراعت میکرد.مردم غمگین که هرکودوم از سر خاک عزیزشون برمیگشتن.پیاده شدیم.دنبالش راه افتادم.حرفی نمیزد.حقم داشت.کم کم صداهای گریه بالا کرفت صدای زجه زدن.صدای داد از درد نداشتن کسی...درد داشت...جمعیتی سیاه پوش دور جایی جمع شده بودن.پرچم های سیاه مزین به نام سعید ناجی...ناجی...واقعا ناجی بود اون مرد بزرگ...کمی که جلو تر رفتیم صحنه دلخراشی رو دیدم.روژان روی دوزانو افتاده بود روی خاک کنار سنگ سیاه.نفس کشیدن سخت بود براش.فقط گاهی به تصویر حک شده ی سعید چنگ میزد و اسمشو زجه میزد.تصویری که داشت به چهره ی غمدار روژان...لبخند میزد...دستمو جلو دهنم گرفتم و سعی کردم حداقل من با دیدن اون صحنه قوی برم جلو.نشستم کنارش.همین...روژان تو اون لحظه نگاه های پر ترحم مردم رو نمیخاست.گریه های بی دلیلشون رو نمیخاست.فقط یه اغوش میخاست.همین...سنگ قبر درست بین دو تا سنگ دیگه بود...پدری فداکار و مادری دلسوز و اخرین عضو خانواده ی ناجی الان پیش پدر و مادرش بود...شونه های لرزون روژان رو فشردمو نوازشش کردم.کیان سعی میکرد جمعیتو متفرق کنه.شاید بیشتر از یه ساعت اونجا بودیم که روژان کمی فقط کمی اروم گرفت...فقط به سنگ خیره شده بود.کیان هم گوشه ای نشسته بود و بی صدا به تصویر سعید خیره شده بود.روژان انگار باهاش حرف میزد
_رفتی دیگه نامرد؟...به این زودی؟...تنها؟
شبیه زمزمه بود صداش...
_اسون نیست سعید...اسون نیست به خدا...مگه رزمهر چند سالشه؟ها؟...
اشکاش انگار تمومی نداشتن..بی صدا و اروم فرود می اومدن
_حالت خوبه؟...همین طوری میخندی دیگه نه؟...من که خوب نیستم...
کیان کنارش نشست و خواهرشو به اغوش کشید...
ترجیح دادم نباشم...رفتم سراغ ابی چیزی براش بیارم...یکم که دورتر شدم کسی توجهمو جلب کرد...کسی پشتش به من بود.مردی که داشت اونقدر بادقت سمتی رو می پایید...سمتی که دقیقا کیان و روژان نشسته بودند...اون کی بود؟
۱.۶k
۲۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.