پارت86:
#پارت86:
- دستگیری رئیس بزرگترین شرکت دارو سازی تهران در مرز بندرعباس که در حال قاچاق مواد مخدر و انسان بود....
با تعجب نگاهم رو به تلویزیون دوختم. چندتا پلیس یه مردی رو از ون بیرون کشیدن. به صورت مرد دقت کردم. وای خدایا! این که بابا بود. یعنی دستگیرش کردن؟ خوشحالی عجیبی تو دلم پیچید؛ من الان باید ناراحت میشدم که بابام رو قرار بود زندان ببرن، ولی حتی یک درصد هم ناراحت نبودم!
مامان با بهت به تلویزیون خیره شده بود و هیچی نمیگفت، کم کم صورتش به سرخی زد. با ترس سمت کاناپهای که روش نشسته بود دویدم.
- مامان! ....مامان! ...حالت خوبه؟
مامان در حالی که به سختی نفس می کشید، بریده بریده گفت:
-ایـ..ن...غـیـ..ر مـ..مـکنـه! دار..یـوش...دار.یو.ش...
دیگه نتونست ادامه بده، نفس کشیدن واسش سخت بود. نمیتونستم حتی یه ثانیه از کنارش بلند شم. با داد فاطمه خانم رو صدا زدم:
-فــاطــــمه خانــــم!
فاطمه خانم هراسون از آشپزخونه بیرون اومد.
-ج..جــانــم خـ..ـانم؟!
- سریع برو اسپری آسم مامانو بیار! ... منتظر چی هستی؟ زود باش!
اون هم درحالی که از این لحنم ناراحت شده بود، با تمام سرعت از پله ها بالا رفت و با اسپری مامان برگشت.
اسپری رو از دستش قاپیدم و چند پیس تو دهن مامان زدم.
سر مامان رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
- الهی قربونت برم... آروم باش عزیزدلم! آروم باش مامانم!
مامان درحالی که راه نفسش باز شده بود، اشک هاش یکی یکی از چشم هاش سر خوردن.
انگار که تازه موقعیت رو درک کرده بود. از بغلم بیرون اومد و من رو به عقب هل داد و با جیغ گفت:
- این غــیر ممــکنه.... باورم نمــیشه! داریوش من...چرا آخــه خــدایا؟!
با بهت بهش نگاه میکردم. به سر و صورتش میزد و گریه میکرد. میدونست که بابا دیگه هیچ راه فراری نداره! و تقاص کارهاش فقط و فقط اعدامه. دوباره سعی کردم برم کنارش و آرومش کنم که با دادی که زد سرجام خشکم زد:
- تــو یکـــی از جــلــو چشــمهــام گــم شـــو!
و با صدای آروم تری گفت:
- حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
- دستگیری رئیس بزرگترین شرکت دارو سازی تهران در مرز بندرعباس که در حال قاچاق مواد مخدر و انسان بود....
با تعجب نگاهم رو به تلویزیون دوختم. چندتا پلیس یه مردی رو از ون بیرون کشیدن. به صورت مرد دقت کردم. وای خدایا! این که بابا بود. یعنی دستگیرش کردن؟ خوشحالی عجیبی تو دلم پیچید؛ من الان باید ناراحت میشدم که بابام رو قرار بود زندان ببرن، ولی حتی یک درصد هم ناراحت نبودم!
مامان با بهت به تلویزیون خیره شده بود و هیچی نمیگفت، کم کم صورتش به سرخی زد. با ترس سمت کاناپهای که روش نشسته بود دویدم.
- مامان! ....مامان! ...حالت خوبه؟
مامان در حالی که به سختی نفس می کشید، بریده بریده گفت:
-ایـ..ن...غـیـ..ر مـ..مـکنـه! دار..یـوش...دار.یو.ش...
دیگه نتونست ادامه بده، نفس کشیدن واسش سخت بود. نمیتونستم حتی یه ثانیه از کنارش بلند شم. با داد فاطمه خانم رو صدا زدم:
-فــاطــــمه خانــــم!
فاطمه خانم هراسون از آشپزخونه بیرون اومد.
-ج..جــانــم خـ..ـانم؟!
- سریع برو اسپری آسم مامانو بیار! ... منتظر چی هستی؟ زود باش!
اون هم درحالی که از این لحنم ناراحت شده بود، با تمام سرعت از پله ها بالا رفت و با اسپری مامان برگشت.
اسپری رو از دستش قاپیدم و چند پیس تو دهن مامان زدم.
سر مامان رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
- الهی قربونت برم... آروم باش عزیزدلم! آروم باش مامانم!
مامان درحالی که راه نفسش باز شده بود، اشک هاش یکی یکی از چشم هاش سر خوردن.
انگار که تازه موقعیت رو درک کرده بود. از بغلم بیرون اومد و من رو به عقب هل داد و با جیغ گفت:
- این غــیر ممــکنه.... باورم نمــیشه! داریوش من...چرا آخــه خــدایا؟!
با بهت بهش نگاه میکردم. به سر و صورتش میزد و گریه میکرد. میدونست که بابا دیگه هیچ راه فراری نداره! و تقاص کارهاش فقط و فقط اعدامه. دوباره سعی کردم برم کنارش و آرومش کنم که با دادی که زد سرجام خشکم زد:
- تــو یکـــی از جــلــو چشــمهــام گــم شـــو!
و با صدای آروم تری گفت:
- حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
۲.۸k
۱۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.