مبینا:میدونم شادی ولی خودتم خوب میدونی که من تحمل این چیز
مبینا:میدونم شادی ولی خودتم خوب میدونی که من تحمل این چیزا رو ندارم دوست ندارم دو نفر سر من یا هرچیزی که بهم مربوط باشه باهم دعوا کنن اینو بهتر از هرکسی میدونی
شادی:باشه باشه اروم باششش بهش فکر نکن باشه؟
مبینا:میگم بنظرت بهشون وقت بدیم اگه موفق شدن که هیچی اگه نشدن من مال هیچکدوم نیستم و اونام دعوا رو بس کنن؟
شادی:اره اینو بهشون بگو
برای هردوشون نوشتم:ببینید من فقط سه روز دیگه فرصت بهتون میدم اگه موفق شدین که هیچی اگه نشدین من مال هیچکدومتون نیستمو فقط دوستیم هیچ حرف و اما و اگری هم نداریم همین که گفتم!
تهیونگ ویو
تو گوشیم بودم که دیدم مبینا پیام داده نوشته:ببینید من فقط سه روز دیگه فرصت بهتون میدم اگه موفق شدین که هیچی اگه نشدین من مال هیچکدومتون نیستمو فقط دوستیم هیچ حرف و اما و اگری هم نداریم همین که گفتم!
یکم متعجب بودم از این حرفش.قیافه جیمین هم همین بود انگار این پیامو برای اونم فرستاده بود.بنظرم قرار بود نبردمون سخت تر بشه
جیمین ویو
بعد از اینکه پیامشو خوندم هم عصبی بودم و هم شوکه نمیدونستم چطور تهیونگو شکست بدم که یهو جرقه ای تو ذهنم پرید.(اینجا خونه گرفتن)بلند بلند فکر کردم:(بلند فکر کردن منظور اینه که چیزی که تو ذهنشه به زبون میاره)«باید بزاریم خودش انتخابمون کنه»همزمان باهم اینو گفتیم.سریع بهش پیام دادم کدوممون رو انتخاب میکنی؟
مبینا ویو
در جواب پیام جیمین نوشتم:هردوتون فوق العاده هستین و نمیخوام ببینتون فرق بزارم برای همین نمیخوام مال یکیتون باشم میخوام فقط باهم دوست باشیم نه چیزی غیر از این.اون اول گفتم هنوزم روی حرفم هستم.
جیمین ویو
پیام فرستادو گفت که به ته ته هم بفرستم فرستادم برا ته ته هر سه مون سرگردون مونده بودیم که چجوری برنده رو مشخص کنیم پس با سنگ کاغذ قیچی انجامش دادیم
تا سه بود
راند اول:
جیمین:قیچی ته ته:کاغذ(به نفع جیمین)
راند دوم:
جیمین:سنگ ته ته:کاغذ(به نفع ته ته)
راند سوم:
جیمین:سنگ ته ته: قیچی(به نفع جیمین)
و من بردم هردو لبخند زدیم و دست دادیم
ته ته:خوش بحالت دختر خوبی نصیبت شد*لبخند غمگین
جیمین:متاسفم و ممنون*لبخند غمگین
ته سر تکون داد و بلند شد رفت.خیلی ناراحت بود ازینکه موفق نشده نمیتونستم تحمل کنم چون اون بهترین دوستم بود کاش میشد هردومون میتونستیم باهاش باشیم😔
از جوابای مبینا سردرگم بودم تا الان ولی الان که بین دوراهی گیر افتادم میفهمم چی میگفت.الان موندم بین اینکه باهاش بهم بزنم و دوست باشیم یا بخاطر خودم باهاش بمونم؟حالا درک میکنم چرا نمیخواست مال یکیمون باشه و دوست داشت فقط باهم دوست باشیم رفتم پشت در اتاق تهیونگ صدای فین فینش میومد.نمیدونستم چیکار کنم تا خوشحال بشه.در زدمو رفتم تو.چرخید و پشتشو بهم کرد.لبخند غمگینی زدم و پیش خودم گفتم:هنوزم مثل بچهاست
رفتم و از پشت بغلش کردم و اروم گفتم:کاری هست که بتونم انجام بدم تا خوشحال باشی؟
ته ته:فقط دوست دارم بغلم کنی چون همیشه تو که بهترین دوستم هستی ارومم میکنی و خوشحالم میکنی!
جیمین:باشه بیا بغلم
کنارش نشستمو بغلش کردم
مبینا ویو
الان نمیدونم دارن چیکار میکنن نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.هردو خیلی زیاد بهم علاقه دارنو یکی که موفق میشه دیگری از اینکه ازدستم داده ناراحت میشه نمیدونم چیکار کنم به هوای ازاد نیاز داشتم ساعت پنج بود هوا کاملا تاریک شده بودو پسرا تو حیاط ساختمان دوم خوابگاه داشتن والیبال بازی میکردن و دخترا هم اینطرف بسکتبال بازی میکردن لباسامو پوشیدم به بچها گفتم میرم تو محوطه یکم قدم بزنم چادر کمربمو پوشیدم گوشیمو برداشتمو زدم بیرون. اهنگ من تو از کوک رو گذاشتم و تو محوطه راه میرفتم و با هنذفری اهنگ گوش میدادم در حال راه رفتن بودم که یه توپ سنگین با سرعت داشت میومد تو صورتم.سریع دستمو جلوی صورتم اوردم و توپو گرفتم و برای دخترا که نگران بودن بهم نخورده باشع انداختم و گفتم:یکم حواستون به اطرافتون هم باشه!(اونا سال اولی هستن و من سال دومی)و به راهم ادامه دادم رفتمو تو فضای سبز محوطه روی یکی از صندلی ها نشستم اهنگ پید پیپر رو اوردم یه دور گوش دادمو بعدش زدم پرامیس و باهاش میخوندم یه لحظه چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم چشمامو باز کردمو خواستم بلند شم که یه پسر حلوم ایستاده بود از ترس محکم لگد زدم تو شکمش و با تمام توانم دوییدم تا به جایی که دخترا بسکتبال بازی میکردن رسیدم انقد نفس نفس میزدم که توجهشون بهم جلب شده بود خم شده بودم حالت رکوع و نفس نفس میزدم بازیشونو متوقف کردن یکیشون به سمتم اومدو ازم پرسید:حالت خوبه؟!لینا یه بطری اب بده
شادی:باشه باشه اروم باششش بهش فکر نکن باشه؟
مبینا:میگم بنظرت بهشون وقت بدیم اگه موفق شدن که هیچی اگه نشدن من مال هیچکدوم نیستم و اونام دعوا رو بس کنن؟
شادی:اره اینو بهشون بگو
برای هردوشون نوشتم:ببینید من فقط سه روز دیگه فرصت بهتون میدم اگه موفق شدین که هیچی اگه نشدین من مال هیچکدومتون نیستمو فقط دوستیم هیچ حرف و اما و اگری هم نداریم همین که گفتم!
تهیونگ ویو
تو گوشیم بودم که دیدم مبینا پیام داده نوشته:ببینید من فقط سه روز دیگه فرصت بهتون میدم اگه موفق شدین که هیچی اگه نشدین من مال هیچکدومتون نیستمو فقط دوستیم هیچ حرف و اما و اگری هم نداریم همین که گفتم!
یکم متعجب بودم از این حرفش.قیافه جیمین هم همین بود انگار این پیامو برای اونم فرستاده بود.بنظرم قرار بود نبردمون سخت تر بشه
جیمین ویو
بعد از اینکه پیامشو خوندم هم عصبی بودم و هم شوکه نمیدونستم چطور تهیونگو شکست بدم که یهو جرقه ای تو ذهنم پرید.(اینجا خونه گرفتن)بلند بلند فکر کردم:(بلند فکر کردن منظور اینه که چیزی که تو ذهنشه به زبون میاره)«باید بزاریم خودش انتخابمون کنه»همزمان باهم اینو گفتیم.سریع بهش پیام دادم کدوممون رو انتخاب میکنی؟
مبینا ویو
در جواب پیام جیمین نوشتم:هردوتون فوق العاده هستین و نمیخوام ببینتون فرق بزارم برای همین نمیخوام مال یکیتون باشم میخوام فقط باهم دوست باشیم نه چیزی غیر از این.اون اول گفتم هنوزم روی حرفم هستم.
جیمین ویو
پیام فرستادو گفت که به ته ته هم بفرستم فرستادم برا ته ته هر سه مون سرگردون مونده بودیم که چجوری برنده رو مشخص کنیم پس با سنگ کاغذ قیچی انجامش دادیم
تا سه بود
راند اول:
جیمین:قیچی ته ته:کاغذ(به نفع جیمین)
راند دوم:
جیمین:سنگ ته ته:کاغذ(به نفع ته ته)
راند سوم:
جیمین:سنگ ته ته: قیچی(به نفع جیمین)
و من بردم هردو لبخند زدیم و دست دادیم
ته ته:خوش بحالت دختر خوبی نصیبت شد*لبخند غمگین
جیمین:متاسفم و ممنون*لبخند غمگین
ته سر تکون داد و بلند شد رفت.خیلی ناراحت بود ازینکه موفق نشده نمیتونستم تحمل کنم چون اون بهترین دوستم بود کاش میشد هردومون میتونستیم باهاش باشیم😔
از جوابای مبینا سردرگم بودم تا الان ولی الان که بین دوراهی گیر افتادم میفهمم چی میگفت.الان موندم بین اینکه باهاش بهم بزنم و دوست باشیم یا بخاطر خودم باهاش بمونم؟حالا درک میکنم چرا نمیخواست مال یکیمون باشه و دوست داشت فقط باهم دوست باشیم رفتم پشت در اتاق تهیونگ صدای فین فینش میومد.نمیدونستم چیکار کنم تا خوشحال بشه.در زدمو رفتم تو.چرخید و پشتشو بهم کرد.لبخند غمگینی زدم و پیش خودم گفتم:هنوزم مثل بچهاست
رفتم و از پشت بغلش کردم و اروم گفتم:کاری هست که بتونم انجام بدم تا خوشحال باشی؟
ته ته:فقط دوست دارم بغلم کنی چون همیشه تو که بهترین دوستم هستی ارومم میکنی و خوشحالم میکنی!
جیمین:باشه بیا بغلم
کنارش نشستمو بغلش کردم
مبینا ویو
الان نمیدونم دارن چیکار میکنن نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.هردو خیلی زیاد بهم علاقه دارنو یکی که موفق میشه دیگری از اینکه ازدستم داده ناراحت میشه نمیدونم چیکار کنم به هوای ازاد نیاز داشتم ساعت پنج بود هوا کاملا تاریک شده بودو پسرا تو حیاط ساختمان دوم خوابگاه داشتن والیبال بازی میکردن و دخترا هم اینطرف بسکتبال بازی میکردن لباسامو پوشیدم به بچها گفتم میرم تو محوطه یکم قدم بزنم چادر کمربمو پوشیدم گوشیمو برداشتمو زدم بیرون. اهنگ من تو از کوک رو گذاشتم و تو محوطه راه میرفتم و با هنذفری اهنگ گوش میدادم در حال راه رفتن بودم که یه توپ سنگین با سرعت داشت میومد تو صورتم.سریع دستمو جلوی صورتم اوردم و توپو گرفتم و برای دخترا که نگران بودن بهم نخورده باشع انداختم و گفتم:یکم حواستون به اطرافتون هم باشه!(اونا سال اولی هستن و من سال دومی)و به راهم ادامه دادم رفتمو تو فضای سبز محوطه روی یکی از صندلی ها نشستم اهنگ پید پیپر رو اوردم یه دور گوش دادمو بعدش زدم پرامیس و باهاش میخوندم یه لحظه چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم چشمامو باز کردمو خواستم بلند شم که یه پسر حلوم ایستاده بود از ترس محکم لگد زدم تو شکمش و با تمام توانم دوییدم تا به جایی که دخترا بسکتبال بازی میکردن رسیدم انقد نفس نفس میزدم که توجهشون بهم جلب شده بود خم شده بودم حالت رکوع و نفس نفس میزدم بازیشونو متوقف کردن یکیشون به سمتم اومدو ازم پرسید:حالت خوبه؟!لینا یه بطری اب بده
۱۲.۳k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.