فیک:"بزار نجاتت بدم"۳۸
ا.ت یهو اخماش رفت تو هم و با جدیت تمام صورت جونگ کوک رو گرفت و به چشماش زل زد:
کی؟کی مجبورت کرده بری؟
.
.
.
ا.ت درو کوبید و از اتاق خارج شد
صدای کفشاش که با وجود اینکه پاشنه های صاف داشتن توی کل عمارت پیچیده بود
همونطوری که پاهاشو با حرص زمین میکوبید با سرعت از عمارت خارج میشد
سوار ماشین شد و جوری از اونجا دور شد که گویی قرار نیست برگرده
سیستم هوشمند ماشین:چه کمکی میتونم بکنم؟
ا.ت: فروشگاه
سیستم:معذرت میخوام...متوجه نشدم
ا.ت آرامششو از دست داد و با تمام توانش داد زد:
فروشگاه کجاستتتتتتت؟
سیستم:...اوه! متوجه شدم ! لطفا به سمت چپ بپیچید
ا.ت با آخرین سرعت داشت حرکت میکرد و وقتی پیچید گرد خاک کل جاده رو پر کرد و صدای گوش خراش لاستیکا کل محلو پر کرد
.
.
.
ا.ت وارد فروشگاه شد و یه چرخ دستی رو جوری پشت سر خودش کشید که چرخ دستی ها متفرق شدن!
چشماشو بسته بود و هر چی با دستش احساس میکرد تو چرخ دستی میریخت
تا وقتی که مجبور به برداشتن چرخ دستی دوم شد...
ا.ت:حسابشون کن
مسئول صندوق: ه..همشونو خانم؟
ا.ت در حالی که داشت کارتشو از جیب پشتی شلوارش بیرون میاورد زیر چشمی به مسئول صندوق نگاه کرد و این نگاه به قدری ترسناک بود که نزدیک بود همونجا خشکش بزنه!
دستاشو روی میز کوبید و لبخندی زد:
میخوای برات دستچینشون کنم..؟
مسئول صندوق:م.م.معذرت میخوام خانم! الان حسابشون میکنم!
اون بیچاره دوتا دست داشت و دوتا دیگه هم قرض کرد و در کمترین فرصت ممکن همه رو حساب کرد و تو کیسه گذاشت
ا.ت در حالی که تعداد بیشماری کیسه دستش بود از فروشگاه خارج شد و همه رو توی صندوق عقب چپوند!
جز خودش تنها کسی که میدونست قراره با این همه غذا وخوراکی چیکار کنه جونگ کوک بود..!
.
.
.
ا.ت تا رسید خونه لباساشو از دم دراورد تا فقط یه شلوارک خیلی کوتاه و یه نیم تنه توی تنش بمونه
همه رو روی مبل پرت کرد و خوراکیا رو از دم دور و برش چید
فلشو به تلوزیون وصل کرد و یه فیلم اکشن پخش کرد
این همون فیلمی بود که موقع عصبانیتش آرومش میکرد
از اول تا آخر فیلم شخصیت اصلی در حال قتل بود
فیلم در مورد یه قاتل زنجیرهای بود که کشتارش دلیلای مسخره و عجیب غریبی داشت و اون بارها تو تیمارستان بستری شده بود و هربار برای فروکش کردن عتشش مردم بیشتری رو میکشت تا آروم شه
ا.ت درحالی که چونش میلرزید و اشکاش از چشمای خونین و پر خشمش سرازیر میشدن بی وقفه خوراکیا رو توی دهنش جا میداد و خودشو با غذا خفه میکرد
برقا خاموش بودن و کسی خونه نبود
آقای کیم بعد خوب شدن ا.ت دوباره به سفر کاری رفت و نامجون هم بیشتر وقتا بخاطر کارای عقب افتاده تو دانشگاه مشغول بود
نیم ساعت بعد اومدن ا.ت به خونه نامجون وارد خونه شد و به صحنهای وحشتناک از خونه و ا.ت مواجه شد:
اینجا چه خبره..!
.
.
.
계속
کی؟کی مجبورت کرده بری؟
.
.
.
ا.ت درو کوبید و از اتاق خارج شد
صدای کفشاش که با وجود اینکه پاشنه های صاف داشتن توی کل عمارت پیچیده بود
همونطوری که پاهاشو با حرص زمین میکوبید با سرعت از عمارت خارج میشد
سوار ماشین شد و جوری از اونجا دور شد که گویی قرار نیست برگرده
سیستم هوشمند ماشین:چه کمکی میتونم بکنم؟
ا.ت: فروشگاه
سیستم:معذرت میخوام...متوجه نشدم
ا.ت آرامششو از دست داد و با تمام توانش داد زد:
فروشگاه کجاستتتتتتت؟
سیستم:...اوه! متوجه شدم ! لطفا به سمت چپ بپیچید
ا.ت با آخرین سرعت داشت حرکت میکرد و وقتی پیچید گرد خاک کل جاده رو پر کرد و صدای گوش خراش لاستیکا کل محلو پر کرد
.
.
.
ا.ت وارد فروشگاه شد و یه چرخ دستی رو جوری پشت سر خودش کشید که چرخ دستی ها متفرق شدن!
چشماشو بسته بود و هر چی با دستش احساس میکرد تو چرخ دستی میریخت
تا وقتی که مجبور به برداشتن چرخ دستی دوم شد...
ا.ت:حسابشون کن
مسئول صندوق: ه..همشونو خانم؟
ا.ت در حالی که داشت کارتشو از جیب پشتی شلوارش بیرون میاورد زیر چشمی به مسئول صندوق نگاه کرد و این نگاه به قدری ترسناک بود که نزدیک بود همونجا خشکش بزنه!
دستاشو روی میز کوبید و لبخندی زد:
میخوای برات دستچینشون کنم..؟
مسئول صندوق:م.م.معذرت میخوام خانم! الان حسابشون میکنم!
اون بیچاره دوتا دست داشت و دوتا دیگه هم قرض کرد و در کمترین فرصت ممکن همه رو حساب کرد و تو کیسه گذاشت
ا.ت در حالی که تعداد بیشماری کیسه دستش بود از فروشگاه خارج شد و همه رو توی صندوق عقب چپوند!
جز خودش تنها کسی که میدونست قراره با این همه غذا وخوراکی چیکار کنه جونگ کوک بود..!
.
.
.
ا.ت تا رسید خونه لباساشو از دم دراورد تا فقط یه شلوارک خیلی کوتاه و یه نیم تنه توی تنش بمونه
همه رو روی مبل پرت کرد و خوراکیا رو از دم دور و برش چید
فلشو به تلوزیون وصل کرد و یه فیلم اکشن پخش کرد
این همون فیلمی بود که موقع عصبانیتش آرومش میکرد
از اول تا آخر فیلم شخصیت اصلی در حال قتل بود
فیلم در مورد یه قاتل زنجیرهای بود که کشتارش دلیلای مسخره و عجیب غریبی داشت و اون بارها تو تیمارستان بستری شده بود و هربار برای فروکش کردن عتشش مردم بیشتری رو میکشت تا آروم شه
ا.ت درحالی که چونش میلرزید و اشکاش از چشمای خونین و پر خشمش سرازیر میشدن بی وقفه خوراکیا رو توی دهنش جا میداد و خودشو با غذا خفه میکرد
برقا خاموش بودن و کسی خونه نبود
آقای کیم بعد خوب شدن ا.ت دوباره به سفر کاری رفت و نامجون هم بیشتر وقتا بخاطر کارای عقب افتاده تو دانشگاه مشغول بود
نیم ساعت بعد اومدن ا.ت به خونه نامجون وارد خونه شد و به صحنهای وحشتناک از خونه و ا.ت مواجه شد:
اینجا چه خبره..!
.
.
.
계속
۱۱۵.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.