the building infogyg پارت104
#the_building_infogyg #پارت104
آچا
(فلش بک)
اعصابم بهم ریخت این من بودم واقعا کسی که قراره همش آدم وموجودات دیگه رو بکشه نه نمیشد چاقو رو رویی دستام کشیدم نمیخوام من این قدرت کثیفو نمیخوام
مارک:هیه آچا چیکار میکنی
دستمو لیس زد بهش چشم دوختم اشکام میریخت همینطوری نمیدونستم چرا ازمهربونی مارک یا تنهایی خودم
ریتسکا:آچا تو اون موقع کنار نیومده بودی باقدرتت اشکال نداره حالش خوبه عزیزم باشه
من:میخوام موهامو رنگ کنم
جیمین:چی دیونه شدی چرا نه نمیزارم.
من:جیمین به حرف تونیس موهامو رنگ میکنم چون دیگه نمیخوام از گذشته ام چیزی جز رنگ چشمام باقی بمونه
جیمین:میدونم سخته آچا میدونیم ما کنارتیم
سرمو رویی شونه سورا گذاشتم بهشون خیره شدم چرا من آخه چرامن
من:می.هی نمیتونه با بک ازدواج کنه چون ادمه اما رگ فرشته داره بهش کمک کن فرشته بشه
سورا:اون بسپار به من خودم حلش میکنم برات بگیر بخواب آچا لطفا
دراز کشیدم رفتن بیرون دستمو رویی شکمم گذاشتم یعنی ممکنه بچه چانیول تو شکمم باشه یعنی من بدون ازدواج کنم صاحب بچه شدم که یهو دست یکی نشست رویی شکمم نوازشش کرد بهش چشم دوخته بودم
مارک:هستش بچه چان داره تو وجود تو پرورش پیدا میکنه
من:امکان نداره
مارک:واقعیت میخوایی بهش بگی
من:نه، وقتی به دنیایی خودم برم فراموش میشم وفراموش میشه میدونی که مگه نه ؟
مارک:بعضی اوقات فک میکنم اومدنت بهترین اتفاق زندگیت میتونه باشه گاهی هم فک میکنم بدترین اتفاق زندگیت بوده منم همراهت میام
من:نیازی نیس
مارک:من خودم میخوام ربطی به خواستن یانخواستن تو نداره! بگیر بخواب
من:شبت بخیر
(زمان حال)
از رویی استیج پایین اومدیم کنارش راه میرفتم لبخند همشگیش رویی لبش بود که خیلی دوسش داشتم انگار همه چیز آرومه
چان:خوب خوبی
من:آره ممنون خوب خوشحال شدم دیدمت دوباره
داشتم میرفتم که دستمو گرفت منو کشید تو بغلش متعجب بودم چرا دوسش داشتم بااینهمه دروغی کع گف چرا دوسم داره بااون بدی کردم بهش
موهامو نوازش میکرد دستمو بی ارادع حلقه کردم دور کمرش
من:پارک چانیول این کار درست نیس ولی خوشحال شدم که تو اومدی تو زندگیم خوشحالم اومدم این دنیا و حقیقت مرگ پدرم فهمیدم مرسی
رفتم سرکلاس خسته تر از دیروز بودم بهتر از فردای که قراره بیاد وارد عمارت شدیم پدربزرگ خندید بغلش کردم بغلش بویی مادر میداد
پدربزرگ:سایه مرگ باهام حرف زد باید بری دنیایی قبلی خودت تا باقدرتات و کنترلش کنی
من:آره دلم برات تنگ میشه بابابزرگی
دلم برایی همتون تنگ میشه
شنلمو سرم کردش متعجب بهش خیره بودم
بابابزرگ:برو برایی آخرین بار بیرون ببین دوستات ببین شاید چند سال پیشمون نباشی
با گریه سرمو به معنی باشه تکون دادم
آچا
(فلش بک)
اعصابم بهم ریخت این من بودم واقعا کسی که قراره همش آدم وموجودات دیگه رو بکشه نه نمیشد چاقو رو رویی دستام کشیدم نمیخوام من این قدرت کثیفو نمیخوام
مارک:هیه آچا چیکار میکنی
دستمو لیس زد بهش چشم دوختم اشکام میریخت همینطوری نمیدونستم چرا ازمهربونی مارک یا تنهایی خودم
ریتسکا:آچا تو اون موقع کنار نیومده بودی باقدرتت اشکال نداره حالش خوبه عزیزم باشه
من:میخوام موهامو رنگ کنم
جیمین:چی دیونه شدی چرا نه نمیزارم.
من:جیمین به حرف تونیس موهامو رنگ میکنم چون دیگه نمیخوام از گذشته ام چیزی جز رنگ چشمام باقی بمونه
جیمین:میدونم سخته آچا میدونیم ما کنارتیم
سرمو رویی شونه سورا گذاشتم بهشون خیره شدم چرا من آخه چرامن
من:می.هی نمیتونه با بک ازدواج کنه چون ادمه اما رگ فرشته داره بهش کمک کن فرشته بشه
سورا:اون بسپار به من خودم حلش میکنم برات بگیر بخواب آچا لطفا
دراز کشیدم رفتن بیرون دستمو رویی شکمم گذاشتم یعنی ممکنه بچه چانیول تو شکمم باشه یعنی من بدون ازدواج کنم صاحب بچه شدم که یهو دست یکی نشست رویی شکمم نوازشش کرد بهش چشم دوخته بودم
مارک:هستش بچه چان داره تو وجود تو پرورش پیدا میکنه
من:امکان نداره
مارک:واقعیت میخوایی بهش بگی
من:نه، وقتی به دنیایی خودم برم فراموش میشم وفراموش میشه میدونی که مگه نه ؟
مارک:بعضی اوقات فک میکنم اومدنت بهترین اتفاق زندگیت میتونه باشه گاهی هم فک میکنم بدترین اتفاق زندگیت بوده منم همراهت میام
من:نیازی نیس
مارک:من خودم میخوام ربطی به خواستن یانخواستن تو نداره! بگیر بخواب
من:شبت بخیر
(زمان حال)
از رویی استیج پایین اومدیم کنارش راه میرفتم لبخند همشگیش رویی لبش بود که خیلی دوسش داشتم انگار همه چیز آرومه
چان:خوب خوبی
من:آره ممنون خوب خوشحال شدم دیدمت دوباره
داشتم میرفتم که دستمو گرفت منو کشید تو بغلش متعجب بودم چرا دوسش داشتم بااینهمه دروغی کع گف چرا دوسم داره بااون بدی کردم بهش
موهامو نوازش میکرد دستمو بی ارادع حلقه کردم دور کمرش
من:پارک چانیول این کار درست نیس ولی خوشحال شدم که تو اومدی تو زندگیم خوشحالم اومدم این دنیا و حقیقت مرگ پدرم فهمیدم مرسی
رفتم سرکلاس خسته تر از دیروز بودم بهتر از فردای که قراره بیاد وارد عمارت شدیم پدربزرگ خندید بغلش کردم بغلش بویی مادر میداد
پدربزرگ:سایه مرگ باهام حرف زد باید بری دنیایی قبلی خودت تا باقدرتات و کنترلش کنی
من:آره دلم برات تنگ میشه بابابزرگی
دلم برایی همتون تنگ میشه
شنلمو سرم کردش متعجب بهش خیره بودم
بابابزرگ:برو برایی آخرین بار بیرون ببین دوستات ببین شاید چند سال پیشمون نباشی
با گریه سرمو به معنی باشه تکون دادم
۱۲.۶k
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.