My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁶🪐🦖
عرق صورتشو پاک کرد و به خونه کلبه ای مانند روبه روش نگاه کرد بد نبود...
میتونست برای یه مدت اینجا بمونه و از مشکلات و بدبختیش برای چند وقت فرار کنه.. اونقدر از دست کوک دلگیر بود که حتی نمیخواست اونو ببینه...
پیرمردی رو دید که از خونه بیرون زد و به سمتی میرفت.. قدم هاشو تند تر کرد و خودشو رسوند... با نفس نفس گفت..
تهیونگ: س...سلام آقا چوی ، من از طرف جک اومدم کیم تهیونگ هستم ، فکر کنم بهتون گفته باشه..
مرد کمی فکر کردم و بعد لبخندی زد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و گفت...
چوی: سلام پسرم، آره جک دربارهات گفته بود، خودش تقریبا دو سالی میشه که بهم سر نزده اما خوشحالم که تو اینجایی..
تهیونگ لبخند شرمنده ای زد و سرش رو پایین انداخت و آروم و مظلومانه گفت...
تهیونگ: معذرت میخوام ، نمیخواستم مزاحمتون بشم اما به همچین هوا و مکانی برای آرامش روحیم نیاز داشتم..
پیر مرد دستی به سر تهیونگ کشید و بحث رو عوض کرد...
چوی: من میرم سر زمین ، تو برو تو خونه و وسایلتو بزار و با من بیا.. میدونم خسته راهی اما میخوام نشونت بدم اینجارو...
تهیونگ با هیجان سری تکون داد و به سمت خونه نقلی تند کرد..
با چوب دستی که آقای چوی بهش داده بود تو مزرعه بزرگش قدم میزد...
نفس عمیقی کشید و اون هوای ناب رو وارد ریه هاش کرد.. با كلى تمنا و خواهش تونست اجازه کار در مزرعه اشو بگیر تا حس سر بار بودن تو خونه اون پیرمرد رو نداشته باشه...
با حس دلپیچش و حالت تهوع از حرکت ایستاد.. اما بعد از گذشت چند دقیقه دوباره به راهش ادامه داد...
ولی حس دلپیچش و حالت تهوع بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که نتونست خودش رو کنترل کنه و روی زمین هر چی که خورده و نخورده بود رو پس زد..
از فشاری که بهش وارد میشد چنگی به شلوارش زد و نفس عمیقی کشید...
با شنیدن صدای قدم پا با بی حالی سرش رو به عقب برگردوند اما با دیدن آقای چوی چشماشو با شرمندگی چشماشو بست و لعنتی به خودش فرستاد..
این حالت تهوع بی موقع داشت گند میزد به اعتبارش پیش آقای چوی با حس دست کسی رو شونه هاش بلند شد و نگاهش رو به مرد دوخت و سعی کرد خودش رو توجیح کنه...
تهیونگ: م..من معذرت میخوام واقعا نمیدونم یهو چیشد یکدفعه دلپیچه و درد معدم شروع شد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم من معذرت میخوام ، هر چقدر میخواید میتونید منو تنبیه و سرزنش کنین...
آقای چوی لبخند مهربونی زد و گفت..
چوی: مشکلی نیست پسرم احتمالا عوض شدن آب هوا بهت نساخته... بریم خونه یه چیزی بدم بخوری تا یکم جون بگیری ، رنگ صورتت پریده..
تهیونگ لبخندی به مهربونی پیش از حد مرد زد و به سمت خونه حرکت کردند...
___________________
چنگی به موهاش زد و داد بلندی سر اون بادیگاردهای بیچاره کشید..
کوک: احمق های بی ارزه...!
Part⁵⁶🪐🦖
عرق صورتشو پاک کرد و به خونه کلبه ای مانند روبه روش نگاه کرد بد نبود...
میتونست برای یه مدت اینجا بمونه و از مشکلات و بدبختیش برای چند وقت فرار کنه.. اونقدر از دست کوک دلگیر بود که حتی نمیخواست اونو ببینه...
پیرمردی رو دید که از خونه بیرون زد و به سمتی میرفت.. قدم هاشو تند تر کرد و خودشو رسوند... با نفس نفس گفت..
تهیونگ: س...سلام آقا چوی ، من از طرف جک اومدم کیم تهیونگ هستم ، فکر کنم بهتون گفته باشه..
مرد کمی فکر کردم و بعد لبخندی زد و سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و گفت...
چوی: سلام پسرم، آره جک دربارهات گفته بود، خودش تقریبا دو سالی میشه که بهم سر نزده اما خوشحالم که تو اینجایی..
تهیونگ لبخند شرمنده ای زد و سرش رو پایین انداخت و آروم و مظلومانه گفت...
تهیونگ: معذرت میخوام ، نمیخواستم مزاحمتون بشم اما به همچین هوا و مکانی برای آرامش روحیم نیاز داشتم..
پیر مرد دستی به سر تهیونگ کشید و بحث رو عوض کرد...
چوی: من میرم سر زمین ، تو برو تو خونه و وسایلتو بزار و با من بیا.. میدونم خسته راهی اما میخوام نشونت بدم اینجارو...
تهیونگ با هیجان سری تکون داد و به سمت خونه نقلی تند کرد..
با چوب دستی که آقای چوی بهش داده بود تو مزرعه بزرگش قدم میزد...
نفس عمیقی کشید و اون هوای ناب رو وارد ریه هاش کرد.. با كلى تمنا و خواهش تونست اجازه کار در مزرعه اشو بگیر تا حس سر بار بودن تو خونه اون پیرمرد رو نداشته باشه...
با حس دلپیچش و حالت تهوع از حرکت ایستاد.. اما بعد از گذشت چند دقیقه دوباره به راهش ادامه داد...
ولی حس دلپیچش و حالت تهوع بیشتر و بیشتر میشد تا حدی که نتونست خودش رو کنترل کنه و روی زمین هر چی که خورده و نخورده بود رو پس زد..
از فشاری که بهش وارد میشد چنگی به شلوارش زد و نفس عمیقی کشید...
با شنیدن صدای قدم پا با بی حالی سرش رو به عقب برگردوند اما با دیدن آقای چوی چشماشو با شرمندگی چشماشو بست و لعنتی به خودش فرستاد..
این حالت تهوع بی موقع داشت گند میزد به اعتبارش پیش آقای چوی با حس دست کسی رو شونه هاش بلند شد و نگاهش رو به مرد دوخت و سعی کرد خودش رو توجیح کنه...
تهیونگ: م..من معذرت میخوام واقعا نمیدونم یهو چیشد یکدفعه دلپیچه و درد معدم شروع شد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم من معذرت میخوام ، هر چقدر میخواید میتونید منو تنبیه و سرزنش کنین...
آقای چوی لبخند مهربونی زد و گفت..
چوی: مشکلی نیست پسرم احتمالا عوض شدن آب هوا بهت نساخته... بریم خونه یه چیزی بدم بخوری تا یکم جون بگیری ، رنگ صورتت پریده..
تهیونگ لبخندی به مهربونی پیش از حد مرد زد و به سمت خونه حرکت کردند...
___________________
چنگی به موهاش زد و داد بلندی سر اون بادیگاردهای بیچاره کشید..
کوک: احمق های بی ارزه...!
۱۰.۵k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳