My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁵⁷🪐🦖
کوک: احمق های بی ارزه...! یعنی چی آب شده رفته زیر زمین..؟! لعنتی! پس من برای چی به شما پول میدم هااااا...!؟ از بس کاریتون نداشتم دور برداشتین برا من..!!
نفس عمیقی از حرص کشید و انگشت اشارشو به سمت اونا گرفت و تهدید کنان ادامه داد...
کوک: تا فردا وقت دارین تهیونگ رو سالم برام بیارین.. اگه نتونین پیداش کنین وای به حالتون...! گمشید نبینمتون..!
با بیرون رفتن اونا نفس کلافه ای کشید و لب زد...
کوک: من احمق با کدوم منطق گفتم با یه رابطه ولت میکنم..! با کدوم منطق من همچین چیزی گفتممم...؟!؟
همزمان با چیزایی که بار خودش میکرد هر چی دورش بود رو با خاک یکسان میکرد.. لبشو با بدبختی گاز گرفت و آروم با صدایی که از داد زیاد گرفته و خش دار بود لب زد...
کوک:خ..خواهش میکنم برگرد... قول میدم خوشبختت کنم خواهش.. میکنم التماست میکنم هر جا رفتی برگرد خواهش میکنم...
_________________
با انزجار به غذایی که جلوش بود نگاه کرد.. نمیدونست چرا جدیدا اینقدر عجیب شده بود... با صورتی جمع شده به آقای چوی که با اشتها و ولع اون غذا زو میخورد نگاه کرد..
ناخواسته عوقی زد که هم چشمای خودش و هم اون مرد بیچاره از تعجب بزرگ شد...
بیشتر از این نتونست تحمل کنه و با هرچی سرعت بود به سمت دستشویی هجوم برد..
تنها چیزی که از معده اش خارج میشد به مایع زرد بود... از گرسنگی شکمش صداهای عجیبی از خودش خارج میگرد اما معده اش چیزی رو قبول نمیکرد..
یه مشت آب به صورتش پاشید و به آینه نگاه کرد... چرا اینطوری شده بود..!؟ ممکن بود بخاطر آب و هوا باشه...!؟ یا شاید هم یه چیز دیگه.. ممکن بود...!؟ با فکرش چشماش گرد شد و سرش رو محکم تکون داد تا از این فکر مزخرف خارج بشه.. اما اگه چیزی که ازش میترسید انگار داشت اتفاق میوفتاد...
نگاهی به دو خط قرمز بیبی چک انداخت دو قطره اشک ناخوداگاه از چشماش چکید.. اگه پاپا و باباش میفهمیدن ممکن بود قبولش کنن...؟ فعلا هیچکس نباید از این قضیه بویی میبرد مخصوصا کوک...!
از توالت بیرون اومد و نگاهی به چشمای نگران آقای چوی انداخت..
باید بهش میگفت...؟ اگه قضاوتش میکرد چی..!؟ اگه اونم مثل بقیه بهش نماد هر*زه بودن بزنه چی...!؟
پس سکوت کرد و با لبخندی مصنوعی نگرانی مرد رو از بین برد..
تهیونگ: چیز خاصی نبود آقای چوی من خوبم فقط حالم بد شده بود که فکر کنم بخاطر آب و هوا یه مدت ادامه داشته باشه...
آقای چوی سری تکون داد و گفت..
چوی: پسرم مطمئنی به دکتر نیازی نداری...؟
تهیونگ سری به منفی تکون داد.. وارد اتاقش شد و دستی به شكم صافش کشید و با خودش لب زد...
" یعنی تو الان بچه منو کوک هستی..؟ نمیتونم باور کنم... قابل باور نیست ، اگه بابات بفهمه بنظرت خوشحال میشه...!؟ "
یاد حرف کوک افتاد..
لایک:۲۰
Part⁵⁷🪐🦖
کوک: احمق های بی ارزه...! یعنی چی آب شده رفته زیر زمین..؟! لعنتی! پس من برای چی به شما پول میدم هااااا...!؟ از بس کاریتون نداشتم دور برداشتین برا من..!!
نفس عمیقی از حرص کشید و انگشت اشارشو به سمت اونا گرفت و تهدید کنان ادامه داد...
کوک: تا فردا وقت دارین تهیونگ رو سالم برام بیارین.. اگه نتونین پیداش کنین وای به حالتون...! گمشید نبینمتون..!
با بیرون رفتن اونا نفس کلافه ای کشید و لب زد...
کوک: من احمق با کدوم منطق گفتم با یه رابطه ولت میکنم..! با کدوم منطق من همچین چیزی گفتممم...؟!؟
همزمان با چیزایی که بار خودش میکرد هر چی دورش بود رو با خاک یکسان میکرد.. لبشو با بدبختی گاز گرفت و آروم با صدایی که از داد زیاد گرفته و خش دار بود لب زد...
کوک:خ..خواهش میکنم برگرد... قول میدم خوشبختت کنم خواهش.. میکنم التماست میکنم هر جا رفتی برگرد خواهش میکنم...
_________________
با انزجار به غذایی که جلوش بود نگاه کرد.. نمیدونست چرا جدیدا اینقدر عجیب شده بود... با صورتی جمع شده به آقای چوی که با اشتها و ولع اون غذا زو میخورد نگاه کرد..
ناخواسته عوقی زد که هم چشمای خودش و هم اون مرد بیچاره از تعجب بزرگ شد...
بیشتر از این نتونست تحمل کنه و با هرچی سرعت بود به سمت دستشویی هجوم برد..
تنها چیزی که از معده اش خارج میشد به مایع زرد بود... از گرسنگی شکمش صداهای عجیبی از خودش خارج میگرد اما معده اش چیزی رو قبول نمیکرد..
یه مشت آب به صورتش پاشید و به آینه نگاه کرد... چرا اینطوری شده بود..!؟ ممکن بود بخاطر آب و هوا باشه...!؟ یا شاید هم یه چیز دیگه.. ممکن بود...!؟ با فکرش چشماش گرد شد و سرش رو محکم تکون داد تا از این فکر مزخرف خارج بشه.. اما اگه چیزی که ازش میترسید انگار داشت اتفاق میوفتاد...
نگاهی به دو خط قرمز بیبی چک انداخت دو قطره اشک ناخوداگاه از چشماش چکید.. اگه پاپا و باباش میفهمیدن ممکن بود قبولش کنن...؟ فعلا هیچکس نباید از این قضیه بویی میبرد مخصوصا کوک...!
از توالت بیرون اومد و نگاهی به چشمای نگران آقای چوی انداخت..
باید بهش میگفت...؟ اگه قضاوتش میکرد چی..!؟ اگه اونم مثل بقیه بهش نماد هر*زه بودن بزنه چی...!؟
پس سکوت کرد و با لبخندی مصنوعی نگرانی مرد رو از بین برد..
تهیونگ: چیز خاصی نبود آقای چوی من خوبم فقط حالم بد شده بود که فکر کنم بخاطر آب و هوا یه مدت ادامه داشته باشه...
آقای چوی سری تکون داد و گفت..
چوی: پسرم مطمئنی به دکتر نیازی نداری...؟
تهیونگ سری به منفی تکون داد.. وارد اتاقش شد و دستی به شكم صافش کشید و با خودش لب زد...
" یعنی تو الان بچه منو کوک هستی..؟ نمیتونم باور کنم... قابل باور نیست ، اگه بابات بفهمه بنظرت خوشحال میشه...!؟ "
یاد حرف کوک افتاد..
لایک:۲۰
۴.۷k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳