هر صبح که بیدار میشود
هر صبح که بیدار میشود
اولین دیدارش با آینه هاست!
چاق شده،
موهایش از حالت افتاده،
هر روز در خود چیزِ جدیدی کشف میکند..!
چروکهای زیرِ چشمش ،
گونه هایِ افتاده اش،
ابروهایش که باید مرتب شود..!
خودش را دوست ندارد!
یک ساعت بعد،
دوباره جلوی آینه ...
کمی رنگ به گونه هایش مالیده
چشمانش را سایه ی آبی
و لبهایش را صورتی ،
خب ..! حالا او کیست ؟!!؟
چرا به من خیره شده؟!!
شبیه دلقکی غمگین است..!
تنها چیزی که به چشمم آشناست،
گوشواره هایش است،
انگار عادت دارد
کولی وار گوشواره ی بزرگ به گوش بیاویزد..!
خب شاید این همان زنیست که هر روز
با ماسکی رنگارنگ، به خیابان میرود..
منتظر اتوبوس می ایستد..،
با لبخند سلام میگوید
کارش را دوست دارد،
در راهِ برگشت به خانه،
شیر و نان و پنیر میخرد،
گاهی هم یک بسته ی بزرگ
چیبس، برایِ عذاب وجدانِ بیشتر!
میدانی؟...!
او همان زنیست که خودش را
دوست ندارد...!
همان دلقکِ غمگینی که میخنداند،
ولی خندیدن را از یاد برده!
شب باز جلوی آینه ،
خسته است،
رنگها را پاک میکند،
به خودش میگوید:
سلام،
الان خسته ام
فردا...!
فردا خودِ خودم میشوم
قول میدهم..!
و دوباره فردا...!
اولین دیدارش با آینه هاست!
چاق شده،
موهایش از حالت افتاده،
هر روز در خود چیزِ جدیدی کشف میکند..!
چروکهای زیرِ چشمش ،
گونه هایِ افتاده اش،
ابروهایش که باید مرتب شود..!
خودش را دوست ندارد!
یک ساعت بعد،
دوباره جلوی آینه ...
کمی رنگ به گونه هایش مالیده
چشمانش را سایه ی آبی
و لبهایش را صورتی ،
خب ..! حالا او کیست ؟!!؟
چرا به من خیره شده؟!!
شبیه دلقکی غمگین است..!
تنها چیزی که به چشمم آشناست،
گوشواره هایش است،
انگار عادت دارد
کولی وار گوشواره ی بزرگ به گوش بیاویزد..!
خب شاید این همان زنیست که هر روز
با ماسکی رنگارنگ، به خیابان میرود..
منتظر اتوبوس می ایستد..،
با لبخند سلام میگوید
کارش را دوست دارد،
در راهِ برگشت به خانه،
شیر و نان و پنیر میخرد،
گاهی هم یک بسته ی بزرگ
چیبس، برایِ عذاب وجدانِ بیشتر!
میدانی؟...!
او همان زنیست که خودش را
دوست ندارد...!
همان دلقکِ غمگینی که میخنداند،
ولی خندیدن را از یاد برده!
شب باز جلوی آینه ،
خسته است،
رنگها را پاک میکند،
به خودش میگوید:
سلام،
الان خسته ام
فردا...!
فردا خودِ خودم میشوم
قول میدهم..!
و دوباره فردا...!
- ۱.۳k
- ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط