عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت پنجم
_:خب راستش.....
یونگی:بگید دیگه چقد لفتش میدید
+:شما ها خواهر و برادر نیستید
ات و یونگی:😳
ات:ما..مامان......داری...شوخی میکنی دیگه؟
+:شوخیم کجا بود عزیزم
شما ها خواهر و برادر نیستید
ات:اما اخه....
چطوری؟
+:همش برمیگرده به ۳۴ سال پیش
موقعی که جوون بود و قبل از دیدن باباتون
همونطور که میدونید باباتون مافیاست
_:اون موقع ها من یه روز مامانتون رو تو رستوران دیدم و عاشقش شدم
اما یکی از دشمنام فهمید و یه روز به مامانتون تجا.وز کرد
حاصل اون اتفاق یونگی شد
و بعدش من با مامانتون ازدواج کردم
و حاصل اون ازدواج ات
نویسنده ویو
ات که تپش قلب گرفته بود و حالش اصلا خوب نبود یهو بلند شد
ات:من.....من باید برم(بغض و استرس)
ات سریع دوید بیرون و سوار ماشینش شد و رفت نزدیک یه پارک
ات:حالا چی میشه؟
یعنی منو یونگی خواهر برادر نیستیم؟
اون بازی های بچگی که باهم میکردیم(منحرف نشید)
اخه(زد زیر گریه)
ات:گریه دیگه کافیه
بریم بار
ات راه افتاد سمت یه بار نزدیک
رفت اونجا و صگ مست شده بود و خوابش برده بود
ات ویو
حس میکنم یکی داره تکونم میده
*فلش بک به وقت ات از خونه زد بیرون
یونگی:چرا چرت و پرت میگید؟
_:میدونم ازمون متنفری یونگی
ولی این حقیقته
گوش کن
ما قراره به زودی بمیریم
باید حواست به ات باشه
اون بچگی خیلی خوبی نداشته
همیشه وانمود میکنه خوبه
مراقبش باش خب؟
یونگی:یعنی چی قراره بمیرید؟(عصبی)
+:نیروی ما داره ضعیف میشه
به زودی یکی بهمون حمله میکنه
یونگی:...........
_:برو دنبال ات
خطرناکه اون الان حالش خوب نیست
یونگی که تازه فهمیده بود ات رو چجوری ول کرد سریع و دوان دوان رفت بیرون
یونگی:اون رفته بار همیشه میره اونجا
و یونگی رفت پاتوق ات و با.......روبه رو شد
*پایان فلش بک
برگردیم پیش ات
نویسنده ویو
دو نفر وقتی ات خواب بود برداشته بودنش و داشتن لبا.سشو در می آوردن که ات بیدار شد و جیغ زد
اما چون مست بود نمیتونست کاری انجام بده
همون لحظه.........
یونگی ویو
وارد بار شدم دیدم از یه جایی صدای جیغ میاد
رفتم اونجا و باورم نمیشه اون......اون......
نویسنده ویو
همونطور که تاحالا فهمیدید یونگی ات رو پیدا کرد
و زد اون دو نفر رو همونجا کشت
ات روب رداشت و رفت و گذاشتش تو ماشین
یونگی:چرا اینکارو کردی ات هان؟
اگه بلایی سرت میوردن چی؟
ات:داداشمو دارم دیگه(مست)
یونگی با شنیدن کلمه داداش بغض کرد
ات:اها
ببخشید حواسم نبود
تو داداشم نیستی
ببخشید
(زد زیر گریه و همچنان سگ مسته)
یونگی:ات کافیه
من هنوز داداشتم باشه؟
واست همیشه داداش میمونم
همیشه حواسم بهت هست خب؟
قول میدم
فقط گریه نکن توروخدا
ات:قول؟
یونگی:قول
که یهو یکی زنگ زد به گوشی یونگی و گفت
.......:×
ببخشید بعضی جاهاش اسمات میشه
هپی ۱۵۰ تایییییی
پارت پنجم
_:خب راستش.....
یونگی:بگید دیگه چقد لفتش میدید
+:شما ها خواهر و برادر نیستید
ات و یونگی:😳
ات:ما..مامان......داری...شوخی میکنی دیگه؟
+:شوخیم کجا بود عزیزم
شما ها خواهر و برادر نیستید
ات:اما اخه....
چطوری؟
+:همش برمیگرده به ۳۴ سال پیش
موقعی که جوون بود و قبل از دیدن باباتون
همونطور که میدونید باباتون مافیاست
_:اون موقع ها من یه روز مامانتون رو تو رستوران دیدم و عاشقش شدم
اما یکی از دشمنام فهمید و یه روز به مامانتون تجا.وز کرد
حاصل اون اتفاق یونگی شد
و بعدش من با مامانتون ازدواج کردم
و حاصل اون ازدواج ات
نویسنده ویو
ات که تپش قلب گرفته بود و حالش اصلا خوب نبود یهو بلند شد
ات:من.....من باید برم(بغض و استرس)
ات سریع دوید بیرون و سوار ماشینش شد و رفت نزدیک یه پارک
ات:حالا چی میشه؟
یعنی منو یونگی خواهر برادر نیستیم؟
اون بازی های بچگی که باهم میکردیم(منحرف نشید)
اخه(زد زیر گریه)
ات:گریه دیگه کافیه
بریم بار
ات راه افتاد سمت یه بار نزدیک
رفت اونجا و صگ مست شده بود و خوابش برده بود
ات ویو
حس میکنم یکی داره تکونم میده
*فلش بک به وقت ات از خونه زد بیرون
یونگی:چرا چرت و پرت میگید؟
_:میدونم ازمون متنفری یونگی
ولی این حقیقته
گوش کن
ما قراره به زودی بمیریم
باید حواست به ات باشه
اون بچگی خیلی خوبی نداشته
همیشه وانمود میکنه خوبه
مراقبش باش خب؟
یونگی:یعنی چی قراره بمیرید؟(عصبی)
+:نیروی ما داره ضعیف میشه
به زودی یکی بهمون حمله میکنه
یونگی:...........
_:برو دنبال ات
خطرناکه اون الان حالش خوب نیست
یونگی که تازه فهمیده بود ات رو چجوری ول کرد سریع و دوان دوان رفت بیرون
یونگی:اون رفته بار همیشه میره اونجا
و یونگی رفت پاتوق ات و با.......روبه رو شد
*پایان فلش بک
برگردیم پیش ات
نویسنده ویو
دو نفر وقتی ات خواب بود برداشته بودنش و داشتن لبا.سشو در می آوردن که ات بیدار شد و جیغ زد
اما چون مست بود نمیتونست کاری انجام بده
همون لحظه.........
یونگی ویو
وارد بار شدم دیدم از یه جایی صدای جیغ میاد
رفتم اونجا و باورم نمیشه اون......اون......
نویسنده ویو
همونطور که تاحالا فهمیدید یونگی ات رو پیدا کرد
و زد اون دو نفر رو همونجا کشت
ات روب رداشت و رفت و گذاشتش تو ماشین
یونگی:چرا اینکارو کردی ات هان؟
اگه بلایی سرت میوردن چی؟
ات:داداشمو دارم دیگه(مست)
یونگی با شنیدن کلمه داداش بغض کرد
ات:اها
ببخشید حواسم نبود
تو داداشم نیستی
ببخشید
(زد زیر گریه و همچنان سگ مسته)
یونگی:ات کافیه
من هنوز داداشتم باشه؟
واست همیشه داداش میمونم
همیشه حواسم بهت هست خب؟
قول میدم
فقط گریه نکن توروخدا
ات:قول؟
یونگی:قول
که یهو یکی زنگ زد به گوشی یونگی و گفت
.......:×
ببخشید بعضی جاهاش اسمات میشه
هپی ۱۵۰ تایییییی
۸.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.