عزیزترین مافیا
عزیزترین مافیا
پارت ۲
هانا:واووووووو
چه خوب منم باید یه چند نفری رو پاره کنم😏
ات:پس بریم دیگه
هانا:بریم
ات و هانا سوار ماشین ات شدن و رفتن کلی خرید کردن
بعدشم رفتن عمارت ات
*عمارت ات
ات زنگ زد به می یونگ
ات:می یونگ ما تو عمارتیم
می یونگ:حله
بیا اتاق شکنجه
ات ویو
رفتم تو اتاق دیدم که....
بله می یونگ چه کرده
ات:فهمیدی واسه کی کار میکنه؟
می سونگ:نوچ
بچه خوبیه حرف نمیزنه😪🙄🤬
ات:اشکالی نداره که
خودم به حرفش میارم
هی یارو
واسه کی کار میکنی؟
_:(هیچی نگفت)
ات:میدونی من کیم؟
من جزو قویترین مافیا های کرم
پس موغول بیا
........:_
ات:خب پس برو وسایل منو بیار می یونگ
_:غلط خوردم میگم میگم
ات:واسه کی کار میکنی عوضی؟(عصبی و داد)
_:واسه لی مین ووک(ترس)
ات:بازم اون مرتیکه
_:گفت همسرش اجازه نداره بره بار(ترس)
ات:همسرشش؟
کی زنش شدم که خودم خبر ندارم؟
_:منو بکش
ات:هوم؟
_:اگه تو منو نکشی اون هم خودمو هم خانوادمو میکشه
ات:خب بزار ببینم
۲ تا راه داری
اول اینکه بیای تو دارو دسته من
منم اینجوری رفاه و امنیت خانوادتو تضمین میکنم
یا اینکه همینجا میکشمت و اونم میفهمه بهم گفتی
_:چشم خانم
ات:خب خوبه
نمیتونم هنوز بهت اعتماد کنم هنوز ولی فعلا باید جزو بادیگاردا بشی
_:چشم خانم
ات:خوبه
هانا تو میخواستی چیکار کنی؟
هانا:وقتی تو سرت گرم بود من رفتم و برگشتم
بیا بریم خستم
می یونگ:خسته نباشید جفتتون😊
(نکته:ات و هانا و می یونگ دوستای صمیمین)
هانا و ات:مرسی
نویسنده ویو
ات و هانا میونگ اومدن تو حیاط عمارت
هانا:امشب جفتتون بیاید خونه ی من
می یونگ کار هارو بسپر به سونگ هی(دستیار ات و می یونگ)
می یونگ:اوم باشه بزار اول بهش زنگ بزنم
می یونگ زنگ زد به سونگ هی و سونگ هی قبول کرد
این ۳ نفر راه افتادن سمت خونه ی هانا
دیگه خیلی دیر وقت شده بود
تقریباً الت ۱ شب بود
یونگی خیلی نگران ات ود
لمون موقع ات پیام داد که
ات:سلام
حالم خوبه نگران نباش
امشب خونه ی هانا میمونم
فردا غروب میام خونه
شبت بخیر داداشی
خوب بخوابی
یونگی که کلی ذوق زده میشد از اینکه ات داداشی صداش میکنه
اون خواهرشو خیلی دوست داشت
با پیام ات از نگرانی دراومد و رفت گرفت خوابید
بریم پیش ات و هانا و می یونگ
نویسنده ویو
اون ۳ نفر اون شب کلی خوش گذروندن
فیلم دیدن کلی جیز میز خوردن و کنار همدیگه خوابیدن
فردا صبح ات با زنگ تلفنش بیدار شد
بلند شد که بره جواب بده
یونگی بود
ات:مگه بهت نگفتم غروب میام خواب بودم چرا زنگ زدی(داد و عصبی)
یونگی:...........-
خسته شدمممممممم
واسه امشب کافیه
لطفا کامنتا بیشتر از ۵ تا باشه
شرط نیست ولی اگه لذت میبرید اقلا بگید
اگه اشکالی تو داستان هست بگید
پارت ۲
هانا:واووووووو
چه خوب منم باید یه چند نفری رو پاره کنم😏
ات:پس بریم دیگه
هانا:بریم
ات و هانا سوار ماشین ات شدن و رفتن کلی خرید کردن
بعدشم رفتن عمارت ات
*عمارت ات
ات زنگ زد به می یونگ
ات:می یونگ ما تو عمارتیم
می یونگ:حله
بیا اتاق شکنجه
ات ویو
رفتم تو اتاق دیدم که....
بله می یونگ چه کرده
ات:فهمیدی واسه کی کار میکنه؟
می سونگ:نوچ
بچه خوبیه حرف نمیزنه😪🙄🤬
ات:اشکالی نداره که
خودم به حرفش میارم
هی یارو
واسه کی کار میکنی؟
_:(هیچی نگفت)
ات:میدونی من کیم؟
من جزو قویترین مافیا های کرم
پس موغول بیا
........:_
ات:خب پس برو وسایل منو بیار می یونگ
_:غلط خوردم میگم میگم
ات:واسه کی کار میکنی عوضی؟(عصبی و داد)
_:واسه لی مین ووک(ترس)
ات:بازم اون مرتیکه
_:گفت همسرش اجازه نداره بره بار(ترس)
ات:همسرشش؟
کی زنش شدم که خودم خبر ندارم؟
_:منو بکش
ات:هوم؟
_:اگه تو منو نکشی اون هم خودمو هم خانوادمو میکشه
ات:خب بزار ببینم
۲ تا راه داری
اول اینکه بیای تو دارو دسته من
منم اینجوری رفاه و امنیت خانوادتو تضمین میکنم
یا اینکه همینجا میکشمت و اونم میفهمه بهم گفتی
_:چشم خانم
ات:خب خوبه
نمیتونم هنوز بهت اعتماد کنم هنوز ولی فعلا باید جزو بادیگاردا بشی
_:چشم خانم
ات:خوبه
هانا تو میخواستی چیکار کنی؟
هانا:وقتی تو سرت گرم بود من رفتم و برگشتم
بیا بریم خستم
می یونگ:خسته نباشید جفتتون😊
(نکته:ات و هانا و می یونگ دوستای صمیمین)
هانا و ات:مرسی
نویسنده ویو
ات و هانا میونگ اومدن تو حیاط عمارت
هانا:امشب جفتتون بیاید خونه ی من
می یونگ کار هارو بسپر به سونگ هی(دستیار ات و می یونگ)
می یونگ:اوم باشه بزار اول بهش زنگ بزنم
می یونگ زنگ زد به سونگ هی و سونگ هی قبول کرد
این ۳ نفر راه افتادن سمت خونه ی هانا
دیگه خیلی دیر وقت شده بود
تقریباً الت ۱ شب بود
یونگی خیلی نگران ات ود
لمون موقع ات پیام داد که
ات:سلام
حالم خوبه نگران نباش
امشب خونه ی هانا میمونم
فردا غروب میام خونه
شبت بخیر داداشی
خوب بخوابی
یونگی که کلی ذوق زده میشد از اینکه ات داداشی صداش میکنه
اون خواهرشو خیلی دوست داشت
با پیام ات از نگرانی دراومد و رفت گرفت خوابید
بریم پیش ات و هانا و می یونگ
نویسنده ویو
اون ۳ نفر اون شب کلی خوش گذروندن
فیلم دیدن کلی جیز میز خوردن و کنار همدیگه خوابیدن
فردا صبح ات با زنگ تلفنش بیدار شد
بلند شد که بره جواب بده
یونگی بود
ات:مگه بهت نگفتم غروب میام خواب بودم چرا زنگ زدی(داد و عصبی)
یونگی:...........-
خسته شدمممممممم
واسه امشب کافیه
لطفا کامنتا بیشتر از ۵ تا باشه
شرط نیست ولی اگه لذت میبرید اقلا بگید
اگه اشکالی تو داستان هست بگید
۱۰.۱k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.