ددی خوناشام من
پارت: چهاردهم
ویو کوک
داشتم میرفتم سمت آشپزخونه دیدم یهو سانا غش کرد
کوک: سانا....سانااااا(نگران)
سریع لباسامو پوشیدم..سانارو براید بغل کردم و سمت بیمارستان حرکت کردم...
سانا تو اتاق بستریه...الان نیم ساعته دکتر داره معاینش میکنه...داشتم با خودم حرف میزدم که دکتر اومد
کوک: دکتر...حالش چطوره(نگران)
دکی: پسرم لازم نیس نگران باشین....حال همسرتون خوبه...فقط یکم باید استراحت کنه...یکمم ضعیف شده که براش ویتامین نوشتم..(مهربون)
کوک: ممنونم آقای دکتر(خیالش راحت شد)
دکی: وظیفمه پسرم(لبخند)
کوک: میتونم ببرمش خونه
دکی: بله...فقط باید بیشتر مراقبشون باشین
کوک: چشم
رفتم تو دیدم سانا بهوش اومده و به سقف خیره شده...
کوک: سانا..حالت خوبه
سانا: عااا کوک اومدی....اره خوبم
کوک: خوبه...بریم خونه؟
سانا: اره....از بیمارستان متنفرم
کوک: چرا
سانا: خاطره ی بدیه
کوک: عااا....باشه
من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم
رفتم و کارای ترخیص رو انجام دادم و برگشتم سمت سانا
کوک: کمکت کنم
سانا: کوکک خودم میتونممم
کوک: ببخشید
سانا: خوبه
ویو سانا
رفتیم خونه..چون خسته بودم رفتم تو اتاق...رو تخت دراز کشیدم و سیاهی...
ویو کوک
وقتی سانا میخابید...دلم براش ضعف میرفت..برا همین رفتم بالا...رو تخت دراز کشیدم و صورت سانارو نوازش کردم
کوک: خیلی دوست دارم بیبی
سانا: تموم شد؟ میشه بزاری بخابم(خابالو)
کوک: عااا ارع
سانا دوباره خابید...خیلی کیوت بود خررر
داشتم موهاشو نوازش میکردم که چشمام گرم شد و سیاهی...
خماری
دستم به فا**ک رف
لایکو کامنت یادتون نره گرلام💕🧸🦋
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.