پارت12
#پارت12
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا..
من: اسمت برهانه...
برهان: اره ..
من: منو واسه چی گرفتین...
برهان: یعنی نمیدونی..
من: نه از کجا بدونم..
برهان: تو نبودی که اون مرد بهت یه ادرسی داد...
من: به خدا اون چیز خاصی نگفت بهم بعدشم مرد ...همش یه سری چرت و پرت بود..
برهان: من نمیدونم باید منتظر باشی ببینی وحشت میخواد چیکار کنه...
من: وحشت دیگه کیه...
برهان: همون که میخواد سر به تنت نباشه...
و بعدش از اتاق زد بیرون...
خدایا این دیگه چی بود گذاشتی تو کاسه ما...خودم کم بدبختی داشتم یه مشت قاتل هم اضافه کردی...
گرفتم خوابیدم و تا صبح هزار تا نقشه فرار ریختم که هیچ کدوم با این پای من جور در نمیاومدن...
#آرات...
از دست دختر کفری بودم دلم میخواست یه تیر تو سرش خالی کنم و تموم...
ولی از طرف سازمان دستور داشتم سالم نگهش دارم...
پوف کلافه ای کردم و تکیه دادم به پشتی مبل...
ساعت حدود چهار صبح بود که در سالن باز شد..
برگشت طرف در که نیلا رو توی چهار چوب دیدم...
منو که دید اومد سمتم و روبه روی من نشست..
من: اینجا چی کار میکنی...
نیلا: دستور دارم اینجا باشم ...
من: خسته ای برو یکی از اتاقای بالا بخواب...
نیلا: اخ گفتی تو بدنم کوفته اس داغون...
بلند شدو ساک دستیش رو هم دنبال خودش کشید...
دراز کشیدم روی مبلو و خوابیدم...
با صدای دنیل بیدار شدم..
دنیل: این اینجا چه کار میکنه...
اخ که اینا بازم بهم برحورد کردن ...
من: دستور داره دنیل اومده ماموریت..
دنیل پوف عصبی کردو و گفت: خبر رسیده که جاسوسا توی سازمان به گوش دشمنا رسوندن که دختره که میدونه جعبه کجاست پیش توعه حالا میخوای چیکار کنی..
اخر هفته ادوارد ترتیب یه مهمونی رو داده و گفته دختره هم باشه...
من: به نیلا بگو یکی رو بیاره واسه دختر بارکد بزنه و ارایشگر که تغییر چهره واسش بده...
دنیل: باشه پس من برم...
اون رفتو و منم رفتم که یه چیزی بخورم...
#هورا...
با صدا زدنای کسی چشمام رو باز کردم ..
دختره: چقدر میخوابی تو پاشو کلی کار داریم...
من: نمیتونم بلند شم...
دختره : هی خدا بیا کمکت کنم ...
با کمکش رفتم دستشویی و بعدش هم به خدمتکار گفت واسم صبحونه بیاره..
بعد از خوردن سه تا زن اومدن داخل اتاق که دختره بهشون گفت مشغول شن..
منو گذاشتن روی صندلی افتادن به جونم...
بعد از تموم شدن کار دوتاشون یکی از اونا که تا حالا نشسته بود اومد جلو و با دستگاه شروع کرد به خالکبوبی مثل مال برهان...
اولش تقلا کردم که نمیخوام که با تو دهنی دختر مجبور به نشستن شدم بیشعور یه دست سنگینی داشت که از داخل دهنم پر خون شد...
بعد از این که بارکدو زد اسمم رو پرسید که گفتم و اونو زیر نوشت و بعدش روی ساعد دستم عکس شیری رو تتو کرد...
رمان تقدیر خاکستری.. #هورا..
من: اسمت برهانه...
برهان: اره ..
من: منو واسه چی گرفتین...
برهان: یعنی نمیدونی..
من: نه از کجا بدونم..
برهان: تو نبودی که اون مرد بهت یه ادرسی داد...
من: به خدا اون چیز خاصی نگفت بهم بعدشم مرد ...همش یه سری چرت و پرت بود..
برهان: من نمیدونم باید منتظر باشی ببینی وحشت میخواد چیکار کنه...
من: وحشت دیگه کیه...
برهان: همون که میخواد سر به تنت نباشه...
و بعدش از اتاق زد بیرون...
خدایا این دیگه چی بود گذاشتی تو کاسه ما...خودم کم بدبختی داشتم یه مشت قاتل هم اضافه کردی...
گرفتم خوابیدم و تا صبح هزار تا نقشه فرار ریختم که هیچ کدوم با این پای من جور در نمیاومدن...
#آرات...
از دست دختر کفری بودم دلم میخواست یه تیر تو سرش خالی کنم و تموم...
ولی از طرف سازمان دستور داشتم سالم نگهش دارم...
پوف کلافه ای کردم و تکیه دادم به پشتی مبل...
ساعت حدود چهار صبح بود که در سالن باز شد..
برگشت طرف در که نیلا رو توی چهار چوب دیدم...
منو که دید اومد سمتم و روبه روی من نشست..
من: اینجا چی کار میکنی...
نیلا: دستور دارم اینجا باشم ...
من: خسته ای برو یکی از اتاقای بالا بخواب...
نیلا: اخ گفتی تو بدنم کوفته اس داغون...
بلند شدو ساک دستیش رو هم دنبال خودش کشید...
دراز کشیدم روی مبلو و خوابیدم...
با صدای دنیل بیدار شدم..
دنیل: این اینجا چه کار میکنه...
اخ که اینا بازم بهم برحورد کردن ...
من: دستور داره دنیل اومده ماموریت..
دنیل پوف عصبی کردو و گفت: خبر رسیده که جاسوسا توی سازمان به گوش دشمنا رسوندن که دختره که میدونه جعبه کجاست پیش توعه حالا میخوای چیکار کنی..
اخر هفته ادوارد ترتیب یه مهمونی رو داده و گفته دختره هم باشه...
من: به نیلا بگو یکی رو بیاره واسه دختر بارکد بزنه و ارایشگر که تغییر چهره واسش بده...
دنیل: باشه پس من برم...
اون رفتو و منم رفتم که یه چیزی بخورم...
#هورا...
با صدا زدنای کسی چشمام رو باز کردم ..
دختره: چقدر میخوابی تو پاشو کلی کار داریم...
من: نمیتونم بلند شم...
دختره : هی خدا بیا کمکت کنم ...
با کمکش رفتم دستشویی و بعدش هم به خدمتکار گفت واسم صبحونه بیاره..
بعد از خوردن سه تا زن اومدن داخل اتاق که دختره بهشون گفت مشغول شن..
منو گذاشتن روی صندلی افتادن به جونم...
بعد از تموم شدن کار دوتاشون یکی از اونا که تا حالا نشسته بود اومد جلو و با دستگاه شروع کرد به خالکبوبی مثل مال برهان...
اولش تقلا کردم که نمیخوام که با تو دهنی دختر مجبور به نشستن شدم بیشعور یه دست سنگینی داشت که از داخل دهنم پر خون شد...
بعد از این که بارکدو زد اسمم رو پرسید که گفتم و اونو زیر نوشت و بعدش روی ساعد دستم عکس شیری رو تتو کرد...
۱۴.۳k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.