پارت13
#پارت13
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بعد از این که دستم تموم شد گفت که شلوارم رو در بیارم مخالفت کردم که بازم مورد عنایت خانم قرار گرفتم و اخرش هم خودش شلوارم رو کشید پایین...
خجالت میکشیدم ..
خانمه با دستگاه روی رون پای راستم چیزی رو به که به خارجی بود هک کرد ...
بعد از تموم شدن کارش وسایلشون رو جمع کردن و رفتن اون دختره که از روی بارکد دستش فهمیدم اسمش نیلا هست رفت و چند دقیقه بعد با چند دست لباس اومد توی اتاق و داد و رفت...
نمیدونستم باید چی کار کنم ...خدایا خودت یه کمکی بکن...
خودمو توی اینه نگاه کردم موهام رنگ شده بودو ابرو هم مدل دیگه برداشته بودن و چشمم هم لنز گذاشته بودن ...
کلی تغییر کرده بودم ولی چه فایده که تو دست اینا اسیر بودم...
ناهار واسم برهان اورد و رفت ...
حوصلم به شدت سر رفته بود ...منی که یه جا هیچ وقت بند نبودم حالا اینجا نشسته بودم ...
عصبی شده بودم ...
با پای داغون شروع کردم کمی قدم زدن...
رفت سمت پنجره بازش کردم نگاهی به بیرون کردم حیاط پر از نگهبان بود...
این پنجره نرده داشت و فاصله خیلی کمی داشتن ...
داشتم نقشه میکشیدم بازم که در اتاق باز شدو اون یارو وحشته اومد داخل...
وحشت: بهتره که فکر فرار نزنه باز به سرت که اگه این دفعه پیدات کنم خودتو مرده فرض کن...
من: واسه چی منو اینجا اوردی اصلا واسه چی اینو زدین روی دستم..
وحشت: چون زیرا...
من: یعنی چی ...منو ول کن برم...باور کن به کسی چیزی نمیگم..
وحشت: خیلی حرف میزنی ...نیلا الان میاد پیشت و هر چی گفت باید انجام بدی ...وای به حالت بفهمم انجام ندادی اون وقت دیگه باید قید دوستای عزیزت که دربه در دنبالتن یه خط بکشی...
و بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون...
وا رفتم و روی زمین افتادم...
نه نباید اونا چیزیشون بشه...
نمیزارم عسل و بلوط بلایی سرشون بیاد...
چند ساعت بعد دختره نیلا اومد و بردم بیرون از اتاق ...
رفتیم طرف طبقه پایین و دری رو باز کرد شبیه یه باشگاه بود و همون قدر مجهز ...
نگاهش کردم که گفت: باید چندتا حرکت یادت بدم بتونی از پس مهمونی اخر هفته بر بیای..
نگاش کردم شروع کرد به حرف زدن و منم بخاطر دوستام مجبوری انجام میدادم اون حرکات رو ...
بعد از چندتا حرکت یه کتابچه داد دستم و گفت همه ی این رو میخونی و حفظ میکنی نمیخوام گاف بدی...
که اگه گاف بدی جون خودت گرفته میشه...
درد پام امونم رو بریده بود که انگار متوجه شد و بعد از این که کلی غر زد و گفت نازک نانجی برم گردوندن اتاق ...
روی تخت خودمو انداختم و کمی نفس خوردم به شدت پام درد میکرد و خیسی رو حس میکردم و مطمئن بودم که خون ریزی کرده ..
شام رو اون یکی پسره واسم اورد که بهش گفتم اگه میشه واسم مسکن و باند بیاره تا عوض کنم پانسمان پام رو که اونم رفت و واسم بیاره..
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بعد از این که دستم تموم شد گفت که شلوارم رو در بیارم مخالفت کردم که بازم مورد عنایت خانم قرار گرفتم و اخرش هم خودش شلوارم رو کشید پایین...
خجالت میکشیدم ..
خانمه با دستگاه روی رون پای راستم چیزی رو به که به خارجی بود هک کرد ...
بعد از تموم شدن کارش وسایلشون رو جمع کردن و رفتن اون دختره که از روی بارکد دستش فهمیدم اسمش نیلا هست رفت و چند دقیقه بعد با چند دست لباس اومد توی اتاق و داد و رفت...
نمیدونستم باید چی کار کنم ...خدایا خودت یه کمکی بکن...
خودمو توی اینه نگاه کردم موهام رنگ شده بودو ابرو هم مدل دیگه برداشته بودن و چشمم هم لنز گذاشته بودن ...
کلی تغییر کرده بودم ولی چه فایده که تو دست اینا اسیر بودم...
ناهار واسم برهان اورد و رفت ...
حوصلم به شدت سر رفته بود ...منی که یه جا هیچ وقت بند نبودم حالا اینجا نشسته بودم ...
عصبی شده بودم ...
با پای داغون شروع کردم کمی قدم زدن...
رفت سمت پنجره بازش کردم نگاهی به بیرون کردم حیاط پر از نگهبان بود...
این پنجره نرده داشت و فاصله خیلی کمی داشتن ...
داشتم نقشه میکشیدم بازم که در اتاق باز شدو اون یارو وحشته اومد داخل...
وحشت: بهتره که فکر فرار نزنه باز به سرت که اگه این دفعه پیدات کنم خودتو مرده فرض کن...
من: واسه چی منو اینجا اوردی اصلا واسه چی اینو زدین روی دستم..
وحشت: چون زیرا...
من: یعنی چی ...منو ول کن برم...باور کن به کسی چیزی نمیگم..
وحشت: خیلی حرف میزنی ...نیلا الان میاد پیشت و هر چی گفت باید انجام بدی ...وای به حالت بفهمم انجام ندادی اون وقت دیگه باید قید دوستای عزیزت که دربه در دنبالتن یه خط بکشی...
و بعد از حرفش از اتاق رفت بیرون...
وا رفتم و روی زمین افتادم...
نه نباید اونا چیزیشون بشه...
نمیزارم عسل و بلوط بلایی سرشون بیاد...
چند ساعت بعد دختره نیلا اومد و بردم بیرون از اتاق ...
رفتیم طرف طبقه پایین و دری رو باز کرد شبیه یه باشگاه بود و همون قدر مجهز ...
نگاهش کردم که گفت: باید چندتا حرکت یادت بدم بتونی از پس مهمونی اخر هفته بر بیای..
نگاش کردم شروع کرد به حرف زدن و منم بخاطر دوستام مجبوری انجام میدادم اون حرکات رو ...
بعد از چندتا حرکت یه کتابچه داد دستم و گفت همه ی این رو میخونی و حفظ میکنی نمیخوام گاف بدی...
که اگه گاف بدی جون خودت گرفته میشه...
درد پام امونم رو بریده بود که انگار متوجه شد و بعد از این که کلی غر زد و گفت نازک نانجی برم گردوندن اتاق ...
روی تخت خودمو انداختم و کمی نفس خوردم به شدت پام درد میکرد و خیسی رو حس میکردم و مطمئن بودم که خون ریزی کرده ..
شام رو اون یکی پسره واسم اورد که بهش گفتم اگه میشه واسم مسکن و باند بیاره تا عوض کنم پانسمان پام رو که اونم رفت و واسم بیاره..
۱۳.۹k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.