پارت11
#پارت11
رمان تقدیر خاکستری... #دنیل...
چشمم که به گودال افتاد فهمیدم چرا وحشت دیگه نمیدویید..
میدونست اینجا دام گذاشتن واسه شکار...
از موتور پیاده شدم و رفتم لبه گودال...
دختره افتاده بود و توی رون پاش هم از اون نیزه های که واسه این که دام رو زخمی کنه رفته بود...
از درد ناله میکرد...
وحشت: برین بیارینش ...
منو و برهان با کمک بچه ها اروم رفتیم پایین ...
چوبه توی پاش بود برهان رفت سمت پاش و یهو کشید بالا پاشو که دختره از درد جیغی زد...
وحشت: حقته هرچند دست من بود تا حالا مرده بودی..
رو اعصاب...
وحشت رفت و دختره رو هم ما اوردیم بالا..
پای راستش رو که نمیتونست باهاش راه بره و پای چپش هم که اون نیزه ها رفته بود توش...
برهان دید نمیتونه راه بره انداختش رو کولش و رفت سوار یکی از موتورا شد...سوار موتورم شدم و رفتم سمت عمارت...
رسیدیم برهان بردش داخل منم زنگ زدم واسه دکتر سازمان...
#هورا...
از درد پاهام اشکام در اومده بود از پای چپم که خون میرفت و پای راستم که داغون بود ...
میترسیدم ازشون ...
مخصوصا اون که اون شب دنبالم کرده بود...
چشمای سیاهش خالی بودن و سرد...
هیچ حسی توشون نبود...
حالا با این پا ها که دیگه نمیتونستم فرار کنم بیشتر نا امید شدم...
خدا به دادم برسه...دلم پیش بچه ها هم بود...حتما تا حالا کلی نگران شدن...
در اتاق باز شدو اول یکی از مردا اومد داخل و بعدش هم یه خانم و پشتش هم یه مرد دیگه..
پسره : ایناهاش دکتر مشکل پاهاشه...
دکتره اومد سمتم و وقتی رون پام رو دید رو به اونا گفت برن بیرون که قبول نکردن...
دکتر هم ناچار مشغول شد..
شلوارم رو پاره کردو بعد از دیدن زخمم گفت واسه بقیه زد...
و پای راستم رو هم بعد از جا انداختن که تقریبا از حال رفتم از دردش توی اتل گذاشت ...
اونا دوتا هم مثل مجسمه بالا سرم ایستاده بودن و نگاه میکردن...
دکتر که رفت یکی از اونا رفت و یکی دیگه موند..
به خاطر قرص مسکنی که دکتر بهم داده بود چشمام سنگین شدو خوابم برد...
نمیدونم چقدر خواب بودم که از گشنگی بیدار شدم...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا معلوم بود دم دمای صبحه...
اوووووه چقدر خوابیدم...
نگاهی به اتاق انداختم که اون یارو رو ندیدم...
گشنم بودو این که روی پاهام هم نمیتونستم بلند شم...
من: کسی نیست ...هی کسی اون بیرون نیست..
چند باری گفتم که در اتاق باز شدو یکی از اون پسرا اومد داخل ...
پسره : چیه چی میخوای..
من: گشنمه ..میشه یه چیزی بیارین بخورم...
پسره: باشه وایسا واست بیارم...
از اتاق رفت و یه ربع بعد اومد با یه سینی توی دستش ...
پسره : بیا بخور ...همینو پیدا کردم...
نگاهی به سینی کردم که یه بشقاب ماکرونی بود و اب ...
شروع کردم خوردن و بعد که سیر شدم اومد سینی رو برداره که روی مچ دستش یه خالکوبی دیدم و بعدش زیرش ریز اسم برهان نوشته بود...
من.....
رمان تقدیر خاکستری... #دنیل...
چشمم که به گودال افتاد فهمیدم چرا وحشت دیگه نمیدویید..
میدونست اینجا دام گذاشتن واسه شکار...
از موتور پیاده شدم و رفتم لبه گودال...
دختره افتاده بود و توی رون پاش هم از اون نیزه های که واسه این که دام رو زخمی کنه رفته بود...
از درد ناله میکرد...
وحشت: برین بیارینش ...
منو و برهان با کمک بچه ها اروم رفتیم پایین ...
چوبه توی پاش بود برهان رفت سمت پاش و یهو کشید بالا پاشو که دختره از درد جیغی زد...
وحشت: حقته هرچند دست من بود تا حالا مرده بودی..
رو اعصاب...
وحشت رفت و دختره رو هم ما اوردیم بالا..
پای راستش رو که نمیتونست باهاش راه بره و پای چپش هم که اون نیزه ها رفته بود توش...
برهان دید نمیتونه راه بره انداختش رو کولش و رفت سوار یکی از موتورا شد...سوار موتورم شدم و رفتم سمت عمارت...
رسیدیم برهان بردش داخل منم زنگ زدم واسه دکتر سازمان...
#هورا...
از درد پاهام اشکام در اومده بود از پای چپم که خون میرفت و پای راستم که داغون بود ...
میترسیدم ازشون ...
مخصوصا اون که اون شب دنبالم کرده بود...
چشمای سیاهش خالی بودن و سرد...
هیچ حسی توشون نبود...
حالا با این پا ها که دیگه نمیتونستم فرار کنم بیشتر نا امید شدم...
خدا به دادم برسه...دلم پیش بچه ها هم بود...حتما تا حالا کلی نگران شدن...
در اتاق باز شدو اول یکی از مردا اومد داخل و بعدش هم یه خانم و پشتش هم یه مرد دیگه..
پسره : ایناهاش دکتر مشکل پاهاشه...
دکتره اومد سمتم و وقتی رون پام رو دید رو به اونا گفت برن بیرون که قبول نکردن...
دکتر هم ناچار مشغول شد..
شلوارم رو پاره کردو بعد از دیدن زخمم گفت واسه بقیه زد...
و پای راستم رو هم بعد از جا انداختن که تقریبا از حال رفتم از دردش توی اتل گذاشت ...
اونا دوتا هم مثل مجسمه بالا سرم ایستاده بودن و نگاه میکردن...
دکتر که رفت یکی از اونا رفت و یکی دیگه موند..
به خاطر قرص مسکنی که دکتر بهم داده بود چشمام سنگین شدو خوابم برد...
نمیدونم چقدر خواب بودم که از گشنگی بیدار شدم...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوا معلوم بود دم دمای صبحه...
اوووووه چقدر خوابیدم...
نگاهی به اتاق انداختم که اون یارو رو ندیدم...
گشنم بودو این که روی پاهام هم نمیتونستم بلند شم...
من: کسی نیست ...هی کسی اون بیرون نیست..
چند باری گفتم که در اتاق باز شدو یکی از اون پسرا اومد داخل ...
پسره : چیه چی میخوای..
من: گشنمه ..میشه یه چیزی بیارین بخورم...
پسره: باشه وایسا واست بیارم...
از اتاق رفت و یه ربع بعد اومد با یه سینی توی دستش ...
پسره : بیا بخور ...همینو پیدا کردم...
نگاهی به سینی کردم که یه بشقاب ماکرونی بود و اب ...
شروع کردم خوردن و بعد که سیر شدم اومد سینی رو برداره که روی مچ دستش یه خالکوبی دیدم و بعدش زیرش ریز اسم برهان نوشته بود...
من.....
۱۲.۱k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.