پارت14
#پارت14
رمان تقدیر خاکستری... #هورا..
واسم وسایل و قرص اورد و گفت کمک کنم که من گفتم نمیخوام اونم رفت بیرون ...
پانسمان پام رو عوض کردم ...خوب شد بقیه هاش باز نشده بود و فقط خون ریزی کرده بود ...
قرصا رو هم خوردم و مشغول خوندن اون کتابی شدم که نیلا بهم داده بود...
نصفش رو خوندم که خسته شدم دیگه گذاشتمش کنار و روی تخت دراز کشیدم ...
این سازمان واسه خودش یه اچار فرانسه بود همه کار میکرد ..
از ترور و ادم کشی تا ساخت دارو و چیز های این چنینی واسه زندگی بشر ...
توی سیاست دخالت میکرد و توی اقتصاد هم ...
واسه نیروهای امنیتی کشور های مختلف کار میکرد ...
توی ناسا و سازمان سیا بودش و توی طالبانم عضویت داشت...
خیلی از سیاسمتدارهای بزرگ جهان باهاش همکاری داشتن ...
و واسه خودش چیزی بود مخوف...
توی همین فکرا بودم که خوابم برد...
صبح با صدای نیلا که صدام میزد بیدار شدم ..
نیلا: پاشو لباس عوض کن و صبحونه بخور که کلی تمرین داریم ...بجنب دختر دیگه...
پاشدم و رفتم سرویس و کارام که تموم شد لباسی که نیلا داد رو پوشیدم و صبحونه هم خورم و دوباره رفتیم سمت همون باشگاهه...
این دفعه واسم راجب درجه خاشون صحبت کردکه هر کی بنا به نوع تتوی دستش مقامش معلوم میشه ...
مثلا خودش یکی از ادم کشای سازمان بود و منم بنا به چیزی که گفت یه هکر حرفه ای بودم و رتبه ی بالایی داشتم ...
راجب قوانین مراسماتشون گفت و این که چطوری حرف بزنم و رفتار کنم ...
ظهر بود که دیگه ولم کرد و برم گردوند دوباره اتاق ...
ناهار رو واسم اوردن که کمی خوردم و دوباره مشغول خوندن ادامه کتاب شدم ...
مغزم از حجم این همه اطلاعات میخواست بترکه ...
واقعا وحشتناک برد یه سری کاراشون ...
#آرات..
داشتیم ناهار میخوردیم که یهو یکی از نگهبانا با دو خودش رو رسوند سالن ناهار خوری و گفت که اقا افراد جایدن و پسرش حمله کردن ...
با بچه ها سریع بلند شدیم و اسلحم رو از پشتم در اوردم و رفتم حیاط...
درگیر شدیم مطمئن بودم واسه دختره اومدن اینجا ...
بعد از کشتن همشون از جمله پسر جایدن گفتم پاک سازی کنن حیاط و جنازه ها رو بفرستن واسه جایدن..
احمق فکر کرده میتونه با چند تا نیروی الکی منه وحشت رو بکشه....
دنیل بازوش زخمی شده بود که نیل گفت میبنده براش ..
اینا با هم نمیساختن ولی بازم خوبه هوای همو دارن ...
رفتم سمت اتاق بالا اینجا دیگه امن نبود و باید میرفتیم ...
به ادوار زنگ زدم ...
من: یه خونه امن میخوام اینجا دیگه امن نیست تا نیم ساعت دیگه...
ادوارد: باشه ...ولی چی شده..
من: جایدن فهمیده و پسرش رو با افرادش فرستاده بود دنبالش...
ادوارد: الان ادرس میفرستم و نگهبان هم میفرستم...
تلفن رو قطع کردمو و کارت اتاق دختره رو وارد کردم که در باز شد برگشت سمت ..
من: بپوش بریم..
دختره: کجا...
من: فک نمیکنم باید جواب بدم...
رمان تقدیر خاکستری... #هورا..
واسم وسایل و قرص اورد و گفت کمک کنم که من گفتم نمیخوام اونم رفت بیرون ...
پانسمان پام رو عوض کردم ...خوب شد بقیه هاش باز نشده بود و فقط خون ریزی کرده بود ...
قرصا رو هم خوردم و مشغول خوندن اون کتابی شدم که نیلا بهم داده بود...
نصفش رو خوندم که خسته شدم دیگه گذاشتمش کنار و روی تخت دراز کشیدم ...
این سازمان واسه خودش یه اچار فرانسه بود همه کار میکرد ..
از ترور و ادم کشی تا ساخت دارو و چیز های این چنینی واسه زندگی بشر ...
توی سیاست دخالت میکرد و توی اقتصاد هم ...
واسه نیروهای امنیتی کشور های مختلف کار میکرد ...
توی ناسا و سازمان سیا بودش و توی طالبانم عضویت داشت...
خیلی از سیاسمتدارهای بزرگ جهان باهاش همکاری داشتن ...
و واسه خودش چیزی بود مخوف...
توی همین فکرا بودم که خوابم برد...
صبح با صدای نیلا که صدام میزد بیدار شدم ..
نیلا: پاشو لباس عوض کن و صبحونه بخور که کلی تمرین داریم ...بجنب دختر دیگه...
پاشدم و رفتم سرویس و کارام که تموم شد لباسی که نیلا داد رو پوشیدم و صبحونه هم خورم و دوباره رفتیم سمت همون باشگاهه...
این دفعه واسم راجب درجه خاشون صحبت کردکه هر کی بنا به نوع تتوی دستش مقامش معلوم میشه ...
مثلا خودش یکی از ادم کشای سازمان بود و منم بنا به چیزی که گفت یه هکر حرفه ای بودم و رتبه ی بالایی داشتم ...
راجب قوانین مراسماتشون گفت و این که چطوری حرف بزنم و رفتار کنم ...
ظهر بود که دیگه ولم کرد و برم گردوند دوباره اتاق ...
ناهار رو واسم اوردن که کمی خوردم و دوباره مشغول خوندن ادامه کتاب شدم ...
مغزم از حجم این همه اطلاعات میخواست بترکه ...
واقعا وحشتناک برد یه سری کاراشون ...
#آرات..
داشتیم ناهار میخوردیم که یهو یکی از نگهبانا با دو خودش رو رسوند سالن ناهار خوری و گفت که اقا افراد جایدن و پسرش حمله کردن ...
با بچه ها سریع بلند شدیم و اسلحم رو از پشتم در اوردم و رفتم حیاط...
درگیر شدیم مطمئن بودم واسه دختره اومدن اینجا ...
بعد از کشتن همشون از جمله پسر جایدن گفتم پاک سازی کنن حیاط و جنازه ها رو بفرستن واسه جایدن..
احمق فکر کرده میتونه با چند تا نیروی الکی منه وحشت رو بکشه....
دنیل بازوش زخمی شده بود که نیل گفت میبنده براش ..
اینا با هم نمیساختن ولی بازم خوبه هوای همو دارن ...
رفتم سمت اتاق بالا اینجا دیگه امن نبود و باید میرفتیم ...
به ادوار زنگ زدم ...
من: یه خونه امن میخوام اینجا دیگه امن نیست تا نیم ساعت دیگه...
ادوارد: باشه ...ولی چی شده..
من: جایدن فهمیده و پسرش رو با افرادش فرستاده بود دنبالش...
ادوارد: الان ادرس میفرستم و نگهبان هم میفرستم...
تلفن رو قطع کردمو و کارت اتاق دختره رو وارد کردم که در باز شد برگشت سمت ..
من: بپوش بریم..
دختره: کجا...
من: فک نمیکنم باید جواب بدم...
۱۳.۰k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.